مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

عید 94 با یه نی نی

عید که میگم یاد غم هام میفتم مهدیه زهرای مامان بدجور مریض شد اول کف پاش پر جوش شد،بعد دستش،بعد دهنش تا جایی که اول غذا نمیخورد و اذیت بود،ولی بعد دیگه یه کلمه هم حرف نمیزد دهنشو قفل کرده بود منم فقطططط گریه میکردم و با دهن بسته (دور از جونش مثل لال ها)صدا در میاورد که گریه نکن و با دستمال اشکامو پاک میکرد نخوردنش هم خیلیییییی خرابم کرده بود(با خوردن دلستر به زور من،دهنش خون اومد) ولی حرف نزدنش دیگه داشت دیوونم میکرد غیر من همه دپرس بودن هم خودمون،هم عمو اینا،عمو یعقوب مثل همیشه سرحال نبود،به خاله گفتم چیزی شده؟ گفت نه،سر مهدیه زهرا پکره چند روز گذشت و مهدیه زهرا ابراز گرسنگی میکرد ولی هیچیییییی نمیخورد ...
15 تير 1394

نوروز 94

نازنین مامان یک سال دیگه گذشت،سال 93 سال سختـــــــــــــــــــــــــــی بود،ولی اواخرش با اومدن فاطمه حسنا یه روح تازه ای به زندگیمون داده شد   بیست و هفتم رفتیم واکسن فاطمه حسنا رو زدیم،اولش اصصصصصصصصصصلا تب نکرد،ولی بعدش(یعنی آخر شب)تب کردی،الهی بمیرم....   ولی خب این هم گذشت       دیشب هم هردو تون برا سال تحویل بیدار بودید،فاطمه حسنا که قصد کرده بود بیدار باشه که تا آخر سال بیدار باشه و.... چون بعدش سریع خوابید...   تو هم که به خاطر ذوق برا هدایا و عیـــــــــــــــــــــــــــــــــــدی لحظه شماری میکردی و با زیر نویس تلوزیون که چقدر مونده پیش میرفتی و هی اعلام میکردی ان...
1 فروردين 1394

تولد توت فرنگی عشق مامان(مهدیه زهرا)

    تو تولد امسالت وااااااااااااااااقعا خانوم تر شدی،چون غیر از اینکه چهار سالت شد ،آبجی بزرگ هم شدی و...... کی چهار سالت شد ما نفهمیدیم   نازنین مامان با ورود فاطمه حسنا تو کمی حساس شدی،منم از قبل تصمیم داشتم که حتما برات تولد بگیرم(با اینکه خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــلی سخت بود)که خدایی نکرده تو فکر یا احساس نکنی که با ورود نی نی جدید تو رو فراموش کردیم، تمش رو که از پارسال انتخاب فرموده بودین (توت فرنگی کوچولو)خاله معصومه هم زود و عالی برامون طراحی کرد،ولی به دلایل مختلف چند روز عقب افتاد و تو تولد حضرت زینب(س) یعنی 5 اسفند برگزار شد مامان جون خیلییییییییییییییییییییی زحمت کشی...
24 اسفند 1393

امامت امام زمان(عج) و تولد قمری عشقم

  فرشته کوچولوی آسمونیم و عروسک مهربونممممممممممممممم،آخه من چی بگم به تو عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز دل مامان،مهدیه زهرای عشق و نازنین 11دی سالروز امامت امام زمان(عج)و سالگرد ازدواج ما و تولد قمری تو بود،و ما طبق معمول جشن کوچولو گرفتیم،من تو خریدن النگو کمکت کردم و خودت از بابایی تفنگ خواستی،مامان جون اینا هم برات یه دمپایی پاشنه بلند که دوست داری خریدن در مورد تفنگ بگم که از بس بابایی اینا فیلم پلیسی دوست دارن و هی با تو دزد و پلیس بازی کردن ،تو هم وجود یه تفنگ برا پلیس بازی رو لازم میدیدی و تفنگ خواستی وقتی لباستو تنت کردم(همون که میگی آستیناش سیندرلاییه) و موهاتو خرگوشی بستم، خیلی خوشحال شدی و گ...
16 دی 1393

سفر بابایی به کربلا و دل تنگی و سختی و....

  عشق مامان،مهدیه زهرای نازنینم،عروسک مهربونم اول بگم که باز هم بیشتر از قبل هوای منو داری و بهم مهربونی میکنی و بوسم میکنی و.... وقتی آمپول میزنم فوری میای میگی خیلی دردت گرفت؟! چرا انقدر آمپول میزنی،من نگرانم دردت بگیره  نی نی بیاد دیگه آمپول نمیزنی؟! یا موقع سرم وصل کردن میای میشینی پیشم و هی بوسم میکنی ومنم دلم میره و یه سره قربون صدقت میرم،تا سرمم تموم میشه میدویی میری میگی خانوم دکتر سرم مامانم تموم شد و بعدشم کلی ناراحتی برا جای سرم یا کبودیش و.... فدای عروسک مهربون و فرشته آسمونیم بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــمممممممممممممم من   بابایی اربعین رفت کربلا،واقعا خوش به حالش،نمیخوا...
29 آذر 1393

فرشته کوچولوی منتظر و خانومم

مهدیه زهرای نازنینم،عشــــــــــــــــــــــــــــق مامان این روزا خیلی با محبت شدی و حسابی بیتاب دیدن آبجیت.... خلاصه که خیلی هوای منو داری هر جایی بخوام برم باید باشی تا کمک من کنی میرم پیش دکتر عمید،تو هم همرام میای و اونجا حسابی زبون میریزی،دکتر عمید عااااااااااااااااااااشق خودت و قیافت و حرف زدنت شده،همش باهات حرف میزنه و تو جوابشو که میدی دلش میـــــــــــــــــــــــــره همشم به من میگه تو رو خدا صداشو ضبط کنیدا، ازش فیلم بگیریداااااااااا و.....           هنر مامانی و مهدیه زهرا هر چند که تو زیاد دست نمیزنی و بدت میاد....     ...
28 آبان 1393

سفر سرکلاته و خوش گذرونی

  الهی بمیرم براااااااااااااااااااااااات مامانی این روزا حال من خیــــــــــــــــــــــــلیییییییییی بد بود و برا تو مامان خوبی نبودم تصمیم گرفتیم با یه مسافرت هم حال و هوای تو عوض بشه(که از همه دلیلا مهمتر بود) هم بابایی،هم من .... خونه ی سرکلا رو هم ببینیم و..... دلو زدیم به دریا و رفتیم،اونجا حال من بهتر بود،تو هم که حسابییییییییییییییییی بازی میکردی و خوشحال بودی و .... خلاصه برا تقویت روحیه خیلی لازم و خوب بود اینم عکسات     در حین بازی با باند پنکه و عکس بی هوا نمیذاشتی از موهای نازت عکس بگیریم       بعد اومدن از جنگــــــــــــــــــــ...
24 شهريور 1393

بدون شرح

اینجا فهمیدیم یه مسافر کوچولو داریم و روز تولدم خوشحالیمون کاملتر شد(صدای قلب) و.....           ...
20 مرداد 1393