مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

ده ماهه شدی نازنین

مهدیه زهرای بلا و شیطون مامان،عششششقم همش در حال تقلید حرکات مایی ،من مریض شده بودم و سرفه میکردم ،با هر سرفه من تو هم میخندیدی و الکی سرفه میکردی و خوشحال بودی از اینکه ادای مامانی رو در میاری!جوجو البته بگم که تو هم از من مریضی وگرفتی و چند روز تب کردی و خیلی بد بود ،مخصوصا اینکه هر دفعه بردیمت دکتر گفتن احتمالا عفونت ادراره و باید آزمایش بدین(انقدر ترسیدم و نگران بودم،تا تنها میشدم گریه میکردم،گفتم یعنی دوباره بیمارستان و سرم و.... وای خدااااااااا نیار اون روزو....)ولی الحمدلله،خدا رو صد هزار مرتبه شکر جواب آزمایشت خوب بود. تو این چند روز مامان فاطمه هم خیلی زحمت کشید و شب میومد پیش ما میخوابید تا دوتایی مواظبت باشیم خدایی نکرده تبت...
23 آذر 1390

ماه ملکوتی عشق و عاشقی

  فرشته کوچولو و زندگی مامان،دختر پاک و آسمونی خودم،نازنینم اولین روز اولین محرمت رسید،ماهی که پر از عشق و عاشقی و البته غمه،ماهی که سلطان عشق و فرزندان و یارانش مظلومانه شهید شدن و صدای مظلومیتشون تا قیام قیامت به گوش میرسه و هنوز که هنوزه و تا جهان هست همه ذرات و کائنات و فرشتگان و اولیاء و.... براشون عزادارند و اشک میریزند. ما هم به تبعیت ایشان رفتیم هیئت و تو هم دختر خوبی بودی و آروم آروم رو پام خوابیده بودی،وقتی مراسم تموم شد بلند شدی و طبق معمول همه باهات حرف میزدن و تو هم ناز و ادا و.... وقتی اومدیم خونه بابایی اومد و برات یه دست لباس سبز و یه دست سفید حضرت علی اصغر گرفته بود که خیلییییییییی ناز بودن. یه دونه هم لباس مش...
18 آذر 1390

نه ماهگی عسلی مامانی

          مهدیه زهرا ناناز مامان نمیدونی چقدر خانوم و جیگر شدی.کاملا حرف مامانی رو متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی. دندون دومی پایین هم در اومده. خیلی شیطون و بلا شدی،یه سره در حال چهار دست و پا رفتنی و دستتو به همه جا میگیری و بلند میشی،حتی از پله آشپزخونه هم بالا و پایین میری. اصلا حرف نمیزنی ولی انقدر بلایی که کاملا منظورتو میفهمونی،اینو بردار و اونو بده،حتی وقتی تو بغلمونی خودتو به طرف چیزی که میخوای هل میدی و ام ام میکنی که به سرعت به سمت هدف،(به قول بابا ما رو برای رسیدن به اهدافت میخوای!!!) با دیدن غریبه ها صورتتو قایم میکنی و میچسبونی به سینه من که این ادات از همه دلبری میکنه و همه عاشقت ...
23 آبان 1390

وروجک هشت ماهه مامانی

    فرشته ناز مامان روز به روز بیشتر عاشقت میشم،تو هم خانوم تر از قبل میشی.   فرشته کوچولوی نازنینم،عسلکم در آستانه هشت ماهگیت چند تا تغییر در تو رخ داد. 1.یه مروارید سفید خوشگل کوچولو روی لثت جوونه زد،مبارکت باشه مامانی جیگرم، وااای که وقتی لمسش کردم و تیزی به دستم خورد چقدر لذت بخش بود،ای خداااااااا شکرت بابت این فرشته کوچولو،هر لحظه دعام اینه که همه اونایی که در انتظار یه فرشته کوچولوی آسمونین زودتر این لحظات رو تجربه کنن 2.درست روز تولدت وقتی رو تخت خواب بودم دیدم رفتی به سمت بالشت بابایی که دستات لیز خورد و دمر شدی،فکر میکردی من خوابم،برا همین خودت سعی کردی که بلند شی،منم یواشکی نگات میکردم، دیدم که پ...
23 مهر 1390

گل نازم هفت ماهش شد

مامانی خوشگلم یک ماه دیگه هم گذشت و تو 7 ماهه شدی قربونت برم.باورم نمیشه انقدر زود بزرگ شدی،هر روز هم با ماشاالله خوشگل تر و بامزه تر و جیگرتر از دیروز............ فدات بشم مامانی،کاش انقدر تند تند روزا نمیگذشت،میدونم دلم برای این روزات خیلی تنگ میشه عزیزم، هرچند که هرچی بزرگتر میشه دلبرتر میشی دختر ملوسم. چند بار میز و گرفتی و ایستادی ،با یه دستت میز رو گرفته بودی و با اون یکی وسایلشو پرت میکردی پایین. هنوز قهقه های بلند میزنی و انقدر میخندی و جیغ میزنی که نفست بند میاد. وقتی ذوق میکنی و موقع هایی که سرحال و خوشحالی لباتو به هم فشار میدی و فوت میکنی و صدا در میاری و تف میکنی، بعضی اوقات هم زبونتو میذاری بین لبهای کوچولو و نازت و خ...
23 شهريور 1390

عید فطر و مسافرت

عید فطر شد مامانی،عیدت مبارک. رفتیم شمال و اردبیل،خیلیییی شلوغ بود ،تصمیم گرفتیم دیگه عید فطر مسافرت نریم،هم نمازو از دست دادیم هم تو شلوغی خیلی خسته شدیم. تا رسیدیم و نشستی سرحال شدی و شروع کردی به خندیدن و بازی کردن،انگار تو بیشتر از همه خسته و کلافه شدی نازنینم. شب که شد دیدیم پر حشره ست و یادمون رفته بود توری خودتو ببریم،من خیلی نگران بودم ولی بابا غفور گفت نگران نباش حلش میکنیم ،با بابایی رفتن تو شهر سرعین ولی توری بچه پیدا نکردن و ابتکار به خرج دادنو توری معمولی و سیم خریدن و برات یه توری و خونه خوشگل درست کردن ،تو هم توش میخندیدی و راحت راحت خوابیدی.     وقتی رفتیم اردبیل ،بستنی خریدیم،مامان فاطمه یکم بهت داد ت...
9 شهريور 1390

اولین ماه رمضان المبارک

عزیز دل مامان ،امسال اولین ماه رمضان تو بود ،ولی حیف که مامانی نتونست روزه بگیره،به خاطر تو دختر ناز،ولی حتما از نعمات و رحمت خدا بهره مند شدیم. شب ولادت امام حسن(ع) که مصادف شد با شش ماهگی تو نازنینم بابا اینا افطاری دادن و تو هم مثل همیشه حسابی غریبی کردی و از ترس اینکه کسی بغلت نکنه چسبیده بودی به مامانی و سرتو گذاشته بودی رو شونم و تا کسی باهات حرف میزد صورتتو میچسبوندی به من و خودتو قایم میکردی،این حرکتت از هم دلبری میکرد و همه میگفتن آخی چه خجالتی،چه نازی داره،چقدر خودشو واسه مامانش لوس میکنه و.... منم که کیییییییییییییییف میکردم. همون شب افطاری،بغد رفتن مهمونا.   میخواستم به مناسبت شش ماهه شدنت برات تولد بگیرم ولی به خاط...
23 مرداد 1390

مهدیه زهرا خانوم زیارتت قبول

خوشگل مامان بعد سفر شمال ،نوبت به مشهد رسید. مهدیه زهرا آماده سفر،تو چمدان   چند بار خواسته بودیم بریم ولی آقا نمی طلبید،بالاخره رفتیم مشهد،اولش تو قطار بی تابی کردی و انقدر رات بردم که خوابیدی،اونجا هم یکم بهونه میگرفتی ولی دخمل خوبی بودی،دو بار هم با بابایی رفتی زیارت و دستت به ضریح امام رضا(ع) رسید. مهدیه زهرا تو حرم امام رضا خوابیده   روز اول رفتیم و ازت عکس انداختیم،دوست داشتم بال داشته باشی ولی نشد،از عکس راضی نبودم ولی در حد یادگاری خوبه . اونجا همه میخواستن باهات بازی کنند و حرف بزنن ولی تو غریبی میکردی و صورتتو میچسبوندی به شونه منو گریه میکردی،جالب اینجاست که دوباره نگاهشون میکردی دوباره تا...
15 مرداد 1390

پنج ماهگی عروسکم

 عسل مامان امروز پنج ماهت تموم شد تو هم که بلاتر شدی انقدر پر توقعی!همش میگی یکسره باهام بازی کنید و حرف بزنیدو... چند روز پیش ها وقتی تو تشک باریت بودی خاله زینب داشت باهات حرف میزد که کوشیش زنگ زد یکدفعه برگشت که موبایلشو برداره زدی زیر گریه که چرا یک لحظه تنهام گذاشتی،هممون جا خوردیم که چی شد خاله اومد و گفت چی شد خاله ای خاله به قربونت بره تو هم با چشمای پر اشک شروع کردی به دست و پا زدن و خندیدن و فهمیدیم مشکل چی بوده الان هم همینطوریه. همین الان که دارم اینا رو تایپ میکنم از تو تشک بازیت منو صدا میکنی که به من و نگاه کن و باهام حرف بزن تا باهات حرف میزنم میخندی،قربونت برم   صبح ها وقتی بیدار میشی زل میزنی به بابایی ک...
23 تير 1390