مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

مقدمه و نگاهی به گذشته

به نام خدای همه فرشته ها سلام عزیزم،خوبی مامانی؟ مهدیه زهرای عزیزم من یکم دیر وبلاگتو ساختم،آخه سرم خیلی شلوغ بود و انقدر مشکلات زیاد بود که فرصت نشد. البته تمام خاطرات قبل به دنیا اومدنتو توی یه دفترچه خاطرات نوشتم و عکسای سونو و... رو هم گذاشتم.دوست نداشتم بذارمشون تو وب. دوست دارم اول چند تا عکس از اتاق خوشگلت برات بذارم تا برسیم به خاطره د به دنیا اومدنت و...                             ...
30 ارديبهشت 1390

دیگه خانم شدی عزیز دلم

مامانی بعد کش و قوس زیاد و پرس وجو و کلی ترس و استرس و.... بالاخره دیروز گوشهای کوچولو و خوشگلت جیگرتر شد و به یه نگین خوشگل منور شد، خودم هم این درد و کشیدم ولی انگار درد تو خیلی کمتر بود،اولش یکم گریه کردی ولی تا بیایم تو ماشین آروم بودی و میخندیدی و حرف میزدی. حالا غیر از اینکه خیلی کارا میکنی ،حرف میزنی و میخندی و میخوای بدویی و تا دستتو میگیریم میخوای بلند شی و خنده و حرف زدن بقیه رو میفهمی و... کاملا بوس کردن رو هم متوجه میشی و خوشت میاد و میخندی... اصلا یکی از بازیهامون اینه که کف پاتو میبوسم و تو خوشت میاد و میخندی،وقتی نمیبوسم پاتو تکون میدی و میاری بالا یعنی بازم بوس.... خیلی هم شکمویی ماشالله،دیشب مامان...
29 ارديبهشت 1390

چقدر دوری از تو سخته

روز 25 بهمن بابایی با اون سبد خوشگلی که برات درست کرده بودیم اومد دنبالمون که بیایم خونه ،با دیدن سبد همه گفتن وای چی خوشگله،میخوای عروس ببری،کجاوه ی خانم رسیدو.........  ولییییییییییییی به ما گفتن کوچولوی شما زردی داره چون زود هم به دنیا اومده باید دو روز بمونه،انقدر گریه کردم که خدا میدونه،همین الانم....  هر چی اصرار کردم هیچ کس توجه نکرد و با چشم گریون اومدم خونه،هنوز نیم ساعت نشد که زنگ زدن که عزیز بیمارستانه،مامان فاطمه برا من کاچی درست کرد و رفت. به بچه های نی نی سایت خبر دادم وعکستو گذاشتمو همه کلی ذوق کردن.و گفتن خوش به حالت،چه دختر نازی،دل ما پسر دارا رو بردیو... به خاله هانیه هم آدرس دادم و تو رو دید و خیییییی...
28 ارديبهشت 1390

چهلم عزیز

سلام مامانی،چهل روز از رفتن عزیز پیش خدا گذشت!!!!!!!! منم یه لباس خوشگل تنت کردم و رفتیم مراسم،هر چند که همه گفتن این چیه تن بچه کردی اذیت میشه،چرا این تل رو زدی چشم میخوره،مگه اومدیم خواستگاری و... تو مراسم دخمل خوبی بودی،ولی تو بهشت زهرا یکم نا آروم شدی،یکی اومد گفت گرمشه،یکی گفت کلاشو در میاری سرما نخوره و... همه هم بهم گیر دادن که چرا انقدر زود بچه دار شدی و بابا و مامانتو پیر کردی... فاطمه هم حسابی دور و بر ما میچرخید و چشمش دنبال ما بود.     اینم مهدیه زهرا و فاطمه السادات ...
27 ارديبهشت 1390

خانم با کلاس

همیشه در حال ژست گرفتنی حتی وقتی تو دل من بودی هر دفعه یه ژستی گرفته بودی،اینم چند تا عکس از ژستای مختلف خانم خوشگله   ...
22 ارديبهشت 1390

حموم چله

مهدیه زهراجان امروز بالاخره بزرگ شدی و چهل روزه شدی،بردیمت حموم و با پیاله ای که توش آیه قران و دعا نوشته بود ،ذکر گویان غسلت دادیم و تو رو سپردیم به خدا.برا خودت خانمی شدی کوچولوی نازنینم. راستی وزنت شده بود ٤ کیلو و قدت ٥٤ سانت بود. همون روز مهمون داشتیم ،به من میگفتن مامان کوچولو،میگفتن نسبت به نوزادا خیلی خوشگلی و مهرت به دلشون نشسته، ... از زایمانم پرسیدن و من گفتم خیلی راحت و خوب بود،حتی دردش هم شیرین بود،اونا هم با تعجب گفتن اولین نفری هستی که اینو میگه!!!!!!!!!!!!!!!هه هه هه!!!!!!!!  امشب رفتیم امامزاده پنج تن(ع) که بری زیارت ولی بسته بود و از دم در نیت زیارت کردیم. از طرف تو هم نیت کردم. ولی کاش باز بود!!!!!!!!...
22 ارديبهشت 1390

مهدیه زهرا تو مراسم شهادت حضرت زهرا(س)

جمعه رفتیم خونه عزیز اینا،فاطمه دیگه کمتر حسودی میکنه و دوست داره،اومده بود پیش من نشسته بود وکریرتو تکون میداد،دستتو بوس میکرد،با اینکه به نظر بعضیا اسمت سخته ولی فاطمهقشنگ اسمتو میگه. غروب از خونه عزیز اینا برگشتنی رفتیم بیت،تو هم دختر خوبی بودی وزیاد اذیت نکردی ولی انگار زیاد کریر دوست نداری برعکس همه بچه ها که به هوای عروسکای کریرت میومدن پیشت. همه هم میگفتن آخی چه کوچولوا،چه نازه،ای جان.... فرداش هم رفتیم مقبره الشهدا و مسجد و تو کلشو خواب بودی. منم از ته دل تو رو به صاحب اسمت سپردم که همیشه و همه جا باهات باشه،انشاالله تو هم رهرو خوبی براشون باشی.
22 ارديبهشت 1390

شروع روزهای سخت

٣٠ بهمن تو بیحال بودی و بردیمت دکتر،خانم دکتر داشت نافتو میکند که نذاشتم دست بزنه و کاری نکرد،بعد گفت زردی داره برین آزمایش بدین،رفتیم آزمایشگاه،صدای گریت راهرو رو برداشته بود،منم وقتی به این فکر میکردم که دارن از دستای کوچولوی تو خون میگیرن دیوونه میشدم وبدتر از تو داشتم گریه میکردم طوری که بابایی دستمو گرفت و از اونجا دورم کرد ولی صدای گریت بازم میومد،بعد از اینکه تو آروم شدی من هنوز آروم نشده بودم........................ مامانی بذار خلاصشو بگم،تو دفترت مفصل نوشتم،نوشتن دوبارش دیوونم میکنه و از لحاظ روحی خیلی بهم فشار میاره.....................همین الانشم دارم گریه میکنم................  دوباره تو رو ٣ روز بیمارستان بستری کردن ،که...
22 ارديبهشت 1390

انقدر شیطونی نکن

امروز ١٦ فروردین روی تخت نشسته بودم و بعد شیر دادن داشتم باد گلوتو میگرفتم و تو هم مثل همیشه از این کار خوشت نمیومد،وروجک بازی در آوردی و نمیدونم چی کار کردی ،داشتی از دستم میفتادی،یه جوری که من تقریبا از فاصله ١٥ سانتی دستم و انداختم به صورتتو تو هوا گرفتمت تو هم دردت گرفت و زدی زیر گریه،منم سفت بغلت کردم و همینطوری گریه میکردم،دلم هم پر بود..... بعد زنگ زدم و به بابایی گفتم یه صدقه بذاره کنار(دوباره با گریه خفن) داشتم میمردم جوجو،دیگه شیطونی نکنی ها!!!!!!!!!!!!   همون روز بعد عزاداری وقتی خواب بودی ...
22 ارديبهشت 1390