مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

زیارت حرم امام رضا(ع)در مبعث

1392/3/17 16:01
نویسنده : یاس نقره ای
2,010 بازدید
اشتراک گذاری

یا رحمت للعالمین جبریل میخواند تو را

ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا

تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا

ای یوسف مصر وجود از غار تنهایی درآ

 

محمد پاک و شفاف و زلال است

که مرات جمال ذوالفقار است

محمد تا نبوت را برانگیخت

ولایت را به کام شیعیان ریخت

 

عزیز دل مامان ،امسال مبعث مصادف شد با تولد من(17 خرداد)

بابایی هم از قبل تصمیم داشت ما رو ببره مشهد زیارت امام رضا(ع)

 

با کلی ذوق روز 15 حرکت کردیم به سمت فرودگاه که بریم مشهد،تو به خودت حالت گریه گرفتی و گفتی با هواپیما نریم،من میترسم،ما هم تعجب که وروجک تو اصــــــــــــــــــــــلا از کجا میدونی هواپیما چیه؟؟؟؟؟تعجب

ولی برعکس برای قطار خیلی ذوق داشتی و روز شماری میکردی،هی میگفتی بریم سوار چی چی هوهو بشیم،کی میریم مشهد و....

عزیز جون و باباجی ما رو رسوندن فردگاه و ما تمام سعیمونو میکردیم که ترست بریزه و به هواپیما علاقه مند بشی

تو هواپیما پر نی نی بود و تو فقط حواست به نی نی ها بود و صــــــــــــــــــــد البته من هماز خود راضی

 

تا اینکه ناهار دادن و اسباب بازی به تو(که جالب هم نبود زیاد)ولی ما هی میگفتیم ببین چقدر خوبه و....

خلاصه خوب بود تا اینکه شانس ما موقع فرود یه جوری شد که انگار یدفعه افتادیم توی چاله ای چیزی،دلمون هرررررررررری ریخت پایین  چند نفر هم جیغ زدن .و تو منو بادستات بغل کردی و گفتی میترسم،من و بابایی هم بغلت کردیم و بهت اطمینان میدادیم که چیزی نیستدروغگوبغل

خلاصه رسیدیم و بعد دیدن مناظرات رئیس جمهوری رفتیم حرمگریه

 

راستی این وسط یه پرانتز باز کنم که تو هم حسابـــــــــــــــــــــــــی سیاسی شده بودی و میگفتی

من جلیلی رو دوست دارم

میگفتیم به کی رای میدی؟

میگفتی جلیلی

ولی همون روز انتخابات میگفتی به ادادعادل رای دادم

جالب توجه اینکــــــــــــــــــــــــــــــــه ما هیچ کدوم به این دو رای ندادیمنیشخندقهقهه

 

 

توی حیاط حرم هر جا مهر میدیدی برمیداشتی و تو دستت پر مهر،بابایی یواشکی کش میرفت و میذاشت سرجاش

 

 

 

 

موقع خرید هر چیزی میدیدی گریه و جیغ که میخوام،یه جا هم دیدیم یه جفت دمپایی تو دستتهتعجب

با اینکه بابایی هم بستنی هم آبمیوه خرید به هیچ صراطی مستقیم نبودی

به قول بابایی دوره ی جدیدی از زندگیت،منم منم خفن شروع شده من بردمت یه کیف کوله باب اسفنجی خریدم یکـــــــــــــــــم آرومتر شدی ولی خوب نشدی و دعوامون شدکلافه

بعد اول ما با تو قهر کردیم بعد تو باما،بعدش فرداش به بابایی میگفتی،یادتـــــــــــــــــــــه باهم قهر کرده بودیم؟؟؟؟؟؟؟قهر

الهــــــــــــــــــــــــــــی مامان بمیره،ما بد کردیم تو دلت مونده بودگریهخجالت

ولـــــــــــــــــــــی سعی کردیم از دلت در بیاریم،فکر کنم یکم هم بهونه مامان جونو میگرفتی که ناسازگار شده بودی،یه بار باهاشون حرف زدی(برا اولین بار خیلی صحبت کردی و راه میرفتی و حرف میزدی)بهتـــــــــــــــــــــــر شدیماچ

 

روز 17(تولد من و مبعث)بابایی رفت و کیک و بادکنک خرید و تولد گرفتیمخنده

 

 

 

 

بعدش رفتیم خرید و برات یه چادر ملی خیلـــــــــــــــــــــــی خوشگل خریدم،که خیلــــــــــی دوسش داریقلب و خیلی باهاش جیگرتر و عشق تر میشدی،و تا میپوشیدی من شروع میکردم قربون صدقت رفتن و بابایی میگفت مامانت تو فضاست و همینطوری عشق دروکنه،منم گفتم من نگم کـــــــــــــــــــــــی بگهماچقلبخنده

ولــــــــــــــــــــــــی ولییییییییییی ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دیدم خیلی های دیگه هم با چادرت عشق کردنقلب،دو تا خادم وقتـــــــــــــــــــــــــــی تو بغل بابایی دیدنت ازت اسمتو پرسیدن و کلی ماشاالله و باریک الله گفتن و بهت شکلات دادن،بعد که رفتی تو برا زیارت بابایی میگفت خادما ولت نمیکردنماچ

بعد بابایی رفته بود بالا سر امام نماز بخونه و تو وایستاده بودی و بعد نماز بابایی گفته بودی منم میخوام نماز بخونم(اونم جایــــــــــــــــــــی که من به عمرم نماز نخوندمگریه)و ایستاده بودی به نماز و یه مرده میزده رو پاشو الله اکبر الله اکبر میگفتهتعجبقلبماچ

تازه برا نماز جماعت که میرفتیم چادر مشکیتو در میاوردی و چادر سفید سر میکردی و با جانماز و مهر و تسبیح کوچولوت نماز جماعت میخوندی،عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق مامانماچقلب

وهمه سفارش اسفند و صدقه میکردن.

 

 

بعد با قطار برگشتیم،اولش قطار هم که راه افتاد ترسیدی،ولی از ائنجایی که افعال معکوس به کار میبری گفتی من از چی چی هوهو نمیترسم(یعنی ترسیدی)قهقهه

تو عکس به قول خودت یکم مولی پولی هستی(ژولی پولی)

 

وقتی هم تو خونه خوابت گرفته یدفعه میگی مامان من آبم نمیاد......

و الحمدلله راحت اومدیم و بعدش هر کی تو رو با چادر دید قند تو دلــــــــــــــــــــــــــــش آب شد،

عزیز جون بهم گفت چادرشو سرش نکن بیرونش میبری،چشم میکنن بچه رو.

ولــــــــــــــــــی تو تو این گرما کلاه نمیذاری و همش میخوای چادر سرت کنیتعجباوه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

پانی (مامانه بهداد)
3 مرداد 92 12:32
زهرا جاااانم تولدت مبارک . زیارتتون قبول و دلتون ازدیدار صحن و سرای آقا امام رضا(ع) آرام و شفاعت آقا بدرقه لحظه های تنهاییتون. من و بهداد کوچولو هم اوایل ماه رجب به پابوسیه آقا رفتیم و اونجا خیلی به یادتون بودیم. قربونه مستقل شدنات و میخوام میخوام کردنات خاله جون. نوشه جونت همه شیرینی هایی که از قدم گذاشتن تو این دوران نصیبت میشه و خدا صبر و توان به مامان و بابای مهربونت بده . گل دختر انشالله زیارت ِ خانه خدا و بقیع نصیبه خودت و مامان بابای عزیزت بشه . دست ما رو هم بگیر فرشته بی بال ِ خدا. میبوسمت و به دستان مهربان ضامن آهو میسپارمت.
زینب چارقدوز
5 مرداد 92 2:07
سلامباید بهت بگم با اینکه جلوی ماها خیلی خجالتی ولی خدا را شکر که جلوی خوداتون خوب حرف میزنه و متوجه میشه توصیه اون پسره توی نمایشگاه قرانیم بی راه نبوده اسفد یادت نره سری بعد یادش میدم که کاسه ها را از توی کابینت بکشه بیرون و بریزه خواستم بگم که یادت هستم راستی زیارت قبول
مامان اميرمحمد
24 شهریور 92 14:31
عزیزم چه دختر گلی هزار ساله باشه ان شاء الله