زیارت حرم امام رضا(ع)در مبعث
یا رحمت للعالمین جبریل میخواند تو را
ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا
تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا
ای یوسف مصر وجود از غار تنهایی درآ
محمد پاک و شفاف و زلال است
که مرات جمال ذوالفقار است
محمد تا نبوت را برانگیخت
ولایت را به کام شیعیان ریخت
عزیز دل مامان ،امسال مبعث مصادف شد با تولد من(17 خرداد)
بابایی هم از قبل تصمیم داشت ما رو ببره مشهد زیارت امام رضا(ع)
با کلی ذوق روز 15 حرکت کردیم به سمت فرودگاه که بریم مشهد،تو به خودت حالت گریه گرفتی و گفتی با هواپیما نریم،من میترسم،ما هم تعجب که وروجک تو اصــــــــــــــــــــــلا از کجا میدونی هواپیما چیه؟؟؟؟؟
ولی برعکس برای قطار خیلی ذوق داشتی و روز شماری میکردی،هی میگفتی بریم سوار چی چی هوهو بشیم،کی میریم مشهد و....
عزیز جون و باباجی ما رو رسوندن فردگاه و ما تمام سعیمونو میکردیم که ترست بریزه و به هواپیما علاقه مند بشی
تو هواپیما پر نی نی بود و تو فقط حواست به نی نی ها بود و صــــــــــــــــــــد البته من هم
تا اینکه ناهار دادن و اسباب بازی به تو(که جالب هم نبود زیاد)ولی ما هی میگفتیم ببین چقدر خوبه و....
خلاصه خوب بود تا اینکه شانس ما موقع فرود یه جوری شد که انگار یدفعه افتادیم توی چاله ای چیزی،دلمون هرررررررررری ریخت پایین چند نفر هم جیغ زدن .و تو منو بادستات بغل کردی و گفتی میترسم،من و بابایی هم بغلت کردیم و بهت اطمینان میدادیم که چیزی نیست
خلاصه رسیدیم و بعد دیدن مناظرات رئیس جمهوری رفتیم حرم
راستی این وسط یه پرانتز باز کنم که تو هم حسابـــــــــــــــــــــــــی سیاسی شده بودی و میگفتی
من جلیلی رو دوست دارم
میگفتیم به کی رای میدی؟
میگفتی جلیلی
ولی همون روز انتخابات میگفتی به ادادعادل رای دادم
جالب توجه اینکــــــــــــــــــــــــــــــــه ما هیچ کدوم به این دو رای ندادیم
توی حیاط حرم هر جا مهر میدیدی برمیداشتی و تو دستت پر مهر،بابایی یواشکی کش میرفت و میذاشت سرجاش
موقع خرید هر چیزی میدیدی گریه و جیغ که میخوام،یه جا هم دیدیم یه جفت دمپایی تو دستته
با اینکه بابایی هم بستنی هم آبمیوه خرید به هیچ صراطی مستقیم نبودی
به قول بابایی دوره ی جدیدی از زندگیت،منم منم خفن شروع شده من بردمت یه کیف کوله باب اسفنجی خریدم یکـــــــــــــــــم آرومتر شدی ولی خوب نشدی و دعوامون شد
بعد اول ما با تو قهر کردیم بعد تو باما،بعدش فرداش به بابایی میگفتی،یادتـــــــــــــــــــــه باهم قهر کرده بودیم؟؟؟؟؟؟؟
الهــــــــــــــــــــــــــــی مامان بمیره،ما بد کردیم تو دلت مونده بود
ولـــــــــــــــــــــی سعی کردیم از دلت در بیاریم،فکر کنم یکم هم بهونه مامان جونو میگرفتی که ناسازگار شده بودی،یه بار باهاشون حرف زدی(برا اولین بار خیلی صحبت کردی و راه میرفتی و حرف میزدی)بهتـــــــــــــــــــــــر شدی
روز 17(تولد من و مبعث)بابایی رفت و کیک و بادکنک خرید و تولد گرفتیم
بعدش رفتیم خرید و برات یه چادر ملی خیلـــــــــــــــــــــــی خوشگل خریدم،که خیلــــــــــی دوسش داری و خیلی باهاش جیگرتر و عشق تر میشدی،و تا میپوشیدی من شروع میکردم قربون صدقت رفتن و بابایی میگفت مامانت تو فضاست و همینطوری عشق دروکنه،منم گفتم من نگم کـــــــــــــــــــــــی بگه
ولــــــــــــــــــــــــی ولییییییییییی ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دیدم خیلی های دیگه هم با چادرت عشق کردن،دو تا خادم وقتـــــــــــــــــــــــــــی تو بغل بابایی دیدنت ازت اسمتو پرسیدن و کلی ماشاالله و باریک الله گفتن و بهت شکلات دادن،بعد که رفتی تو برا زیارت بابایی میگفت خادما ولت نمیکردن
بعد بابایی رفته بود بالا سر امام نماز بخونه و تو وایستاده بودی و بعد نماز بابایی گفته بودی منم میخوام نماز بخونم(اونم جایــــــــــــــــــــی که من به عمرم نماز نخوندم)و ایستاده بودی به نماز و یه مرده میزده رو پاشو الله اکبر الله اکبر میگفته
تازه برا نماز جماعت که میرفتیم چادر مشکیتو در میاوردی و چادر سفید سر میکردی و با جانماز و مهر و تسبیح کوچولوت نماز جماعت میخوندی،عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق مامان
وهمه سفارش اسفند و صدقه میکردن.
بعد با قطار برگشتیم،اولش قطار هم که راه افتاد ترسیدی،ولی از ائنجایی که افعال معکوس به کار میبری گفتی من از چی چی هوهو نمیترسم(یعنی ترسیدی)
تو عکس به قول خودت یکم مولی پولی هستی(ژولی پولی)
وقتی هم تو خونه خوابت گرفته یدفعه میگی مامان من آبم نمیاد......
و الحمدلله راحت اومدیم و بعدش هر کی تو رو با چادر دید قند تو دلــــــــــــــــــــــــــــش آب شد،
عزیز جون بهم گفت چادرشو سرش نکن بیرونش میبری،چشم میکنن بچه رو.
ولــــــــــــــــــی تو تو این گرما کلاه نمیذاری و همش میخوای چادر سرت کنی