مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

سفر بابایی به کربلا و دل تنگی و سختی و....

1393/9/29 2:57
نویسنده : یاس نقره ای
944 بازدید
اشتراک گذاری

 

عشق مامان،مهدیه زهرای نازنینم،عروسک مهربونم

اول بگم که باز هم بیشتر از قبل هوای منو داری و بهم مهربونی میکنی و بوسم میکنی و....

وقتی آمپول میزنم فوری میای میگی خیلی دردت گرفت؟!

چرا انقدر آمپول میزنی،من نگرانم دردت بگیرهغمگین نی نی بیاد دیگه آمپول نمیزنی؟!

یا موقع سرم وصل کردن میای میشینی پیشم و هی بوسم میکنی ومنم دلم میره و یه سره قربون صدقت میرم،تا سرمم تموم میشه میدویی میری میگی خانوم دکتر سرم مامانم تموم شد و بعدشم کلی ناراحتی برا جای سرم یا کبودیش و....

فدای عروسک مهربون و فرشته آسمونیم بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــمممممممممممممم منبوسبوسبوسمحبتمحبتمحبت

 

بابایی اربعین رفت کربلا،واقعا خوش به حالش،نمیخواست بره ها،یعنی دلش نمیومد تنها تو این وضعیت بره،ولی من خیلی تشویقش کردم که بره و حسابی دعامون کنه و تو  ثواب قدم به قدم قدمهاش شریکمون کنهگریه

خلاصه بابایی رفت،از همون شب تو که سرما خورده بودی تب کردی تا سه شب،بعدش که یکم رو به بهبودی رفتی(دارو که نمیخوری،با داروهای طب سنتی بهتر شدی)من ازت گرفتم و طبق معمول زد به ریه هامو سرفه های شدید و نفس تنگی زیاد و.....

از اون طرف هم وضعیت نی نی یکم نگران کننده شده بود و استرس هم داشتم

خلاصه تو یه هفته ای که بابایی نبود بیچاره مامان جون همش مریض داری کرد و خیلی خستش کردیم

از اون طرف هم حسابی دلمون برا بابایی تنگ شده بود،من که دلم میخواست همش گریه کنمخجالت

 

وقتی بابایی اومد خیلی خوشحال بودی و خودتو مثل پیشی میمالیدی بهش و احساسات همه رو جریحه دار کرده بودی

بهش میگفتی اون اولش دلم برات تنگ نشده بود چون تازه دیده بودمت،ولی بعدش دلم خیلیییییییییییییییییییییی برات تنگ شد

وقتی بابایی داشت تعریف میکرد همش ازش سوال میپرسیدی و میخواستی فقط تو طرف صحبتش باشی و خیلی وروجک بازی درمیاوردی و دل همه رو برده بودیبوس

 

بعد ماه محرم خیلی به بحث ائمه علاقه مند شدی و یه سره سوال میپرسی و ازم میخوای داستانشونو بهت بگم (منم خیلی جاها کم میارم،آخه در مورد خیلی از ائمه و خاندانشون آدم نمیدونه باید به یه بچه 3.4 ساله چی بگهسکوت) شعر من بچه شیعه هستم رو خیلی ،دوست داری و تقریبا اسم همه اماما رو به ترتیب میگی

غیر ائمه به تعداد پیامبرا و اسمشون و داستانشونو و.... هم خیلی علاقه نشون میدی ،میگی اسم همه پیامبرا رو بگو،میگم نمیدونم،میگی چرا میگم زیادن مامان نمیتونم بگم،میگی اونایی که میدونی بگو ....

چند شب پیش ازم خواستی داستان حضرت خضر که اسمشو شنیده بودی بهت بگم،منو میگی آهو در برف خفنخسته و کم آوردم و.....

باز بعضی ها رو بهت گفتم مثل داستان حضرت مریم و حضرت عیسی و حضرت یوسف و....

خیلی هم خوب ثبتش میکنی و....

خلاصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه یه مرحله و پروژه دیگه از سوالای سختت شروع شدهخسته

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)