عید 94 با یه نی نی
عید که میگم یاد غم هام میفتم
مهدیه زهرای مامان بدجور مریض شد
اول کف پاش پر جوش شد،بعد دستش،بعد دهنش
تا جایی که اول غذا نمیخورد و اذیت بود،ولی بعد دیگه یه کلمه هم حرف نمیزد
دهنشو قفل کرده بود
منم فقطططط گریه میکردم و با دهن بسته (دور از جونش مثل لال ها)صدا در میاورد که گریه نکن و با دستمال اشکامو پاک میکرد
نخوردنش هم خیلیییییی خرابم کرده بود(با خوردن دلستر به زور من،دهنش خون اومد)
ولی حرف نزدنش دیگه داشت دیوونم میکرد
غیر من همه دپرس بودن
هم خودمون،هم عمو اینا،عمو یعقوب مثل همیشه سرحال نبود،به خاله گفتم چیزی شده؟
گفت نه،سر مهدیه زهرا پکره
چند روز گذشت و مهدیه زهرا ابراز گرسنگی میکرد ولی هیچیییییی نمیخورد
تا خاله گفت به تخم مرغ شکوندن اعتقاد داری؟ گفتم نه
گفت این بچه چشم خورده
و عملیات تخم مرغ و اسفند
ماهم با خنده نگاه میکردیم که خاله چه میکنه
شب خوابیدیم و نصف شب مهدیه زهرا بیدارم کرد و با زبون بی زبونی دستشو گذاشت رو شکمش که یعنی گشنمه،منم گفتم چی کار کنم مامان نمیخوری که نازش کردمو خوابیذم
دوباره صدام کرد یه کوچولو حرف زد،گفت گشنمه،گفتم چیزی بیارم میخوری
گفت بله،رفتم براش شیرکاکائو و کیک آوردم و بچم تند تند شروع کرد به خوردن
انگار انرژی گرفت
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم،وقتی بابا اینا برا نماز صبح پا شدن خیلی خوشحال شدن و کلی خدا رو شکر کردیم
در کمال ناباوری تخم مرغ جواب داده بود،البته یه ویروسی بود که بعد تعطیلات رفتیم دکتر و دارو داد تا کامل حل شد
ولی در هر صورت از اون به بعد تازه مسافرت شیرین شد و همه سرحال شدن و خوشی شروع شد
هر چند که قبلشم در حال خوشی بودیم ولی این جوجه و حالش ضدحال بودن
ولی خدا رو شکر مسافرت رفتیم
چون مهدیه زهرا حسابی دوچرخه بازی کرد و خوش گدروند و برا خودش و ما گذروندن این دوره راحت تر شد