مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

فرشته نازم به این دنیا پا گذاشت

1389/11/23 0:51
نویسنده : یاس نقره ای
617 بازدید
اشتراک گذاری

مامان جونم خاطره ی به دنیا اومدن تو از بهترین خاطرات عمرمه

روز ٢١ بهمن ٨٩ رفتم سونوی دکتر واسعی که گفت میزان مایع خیلی کمه،حتما زنگ بزن و به دکترت بگو،من هم نگران شدم هم ته دلم یکم خوشحال که تو زودتر میای تو بغل مامانی،شانس من اونروز دکتر نبود و من رفتم بیمارستان، یه روز بارونی بود و تو راه رفتن با خاله زینب و بابایی،رادیو صدای الله اکبر شب ٢٢ بهمن رو پخش کرد من هم الله اکبر گویان و با خوشحالی به این فکر میکردم که به زودی عروسک نازمو تو آغوشم میگیرم،ولی رفتم بیمارستان و فقط بهم یه سرم بزرگ وصل کردن،روز ٢٢ بهمن هم مثل دیروز بابا غفور بوسم کرد و با مامان فاطمه و خاله زینب و بابایی رفتیم بیمارستان ،خیلی دوست داشتم ٢٢ بهمن به دنیا بیای غافل از اینکه خدا یه مناسبت بهترو برای ورود تو انتخاب کرده بود،خلاصه بعد اون همه خداحافظی و... باز هم بهم سرم وصل کردن(خاله زینب خندید و گفت آخرش روزی که قراره زایمان کنی تنها میری بیمارستان!!!) و قرار شد فردا برم سونوی الماسیان،وقتی رفتم اونجا خانم الماسیان گفت

ماشاا.. چه دختر قد بلندی،همه چیز هم کامله،بعد زنگ زد و به دکتر عمید گفت ریزه ولی همه چیزش کامله،به من هم گفت به دکترت گفتم درش بیاره ،به ریسکش نمی ارزه،کم شدن مایع خدایی نکرده باعث ایست قلبی میشه ومنم خوشحال شدم در حالی که اون فکر میکرد ترسیدم.

رفتیم بیمارستان کسری،هوا برفی بود و رو ماشین بابایی کلی برف نشسته بود،خانم دکتر همون دیقه گفت بستریش کنین،من خوشحال شدم ولی بابایی جا خورد و نگرانی تو چشماش موج میزد و گفت جیگری خوبی؟استرس نداری؟ نگران نباشا! منم خندیدم و گفتم نه بابا خوبم،اصلا نگران نیستم تازه ذوق مرگم. بابا شروع کرد به پر کردن فرم و پرستارهای مسخره هی میگفتن زود باش بیا بریم بستریت کنیم ،نذاشتن درست حسابی با بابایی خداحافظی کنم،خواستم برم که بابایی دستمو گرفت و گفت صبر کن ،باهم خداحافظی کردیم و رفتم البته کلی با مبایل باهم حرف زدیمو خیلی خوب بود که تونستم باهاش حرف بزنم،دوست داشتم میذاشتن بمونم تا مامان فاطمه اینا بیان ولی همون شد که خاله گفت و نذاشتن بیرون بمونم.رفتم تو اتاق و لباس اتاق عملمو پوشیدمو نمازمو با یه چادر کثیف که مال بیمارستان کسسسسسسسسسسسسسسری بود خوندم و بهم سرم وصل کردن و اصرار داشتن که من بخوابم ولی من هم از ذوق خوابم نمیبرد هم دوست داشتم تا آخرین لحظه قرآن بخونم و باهم قرآن گوش دادیم تا موقع اذان که بریم برا عمل،مامان فاطمه اینا رسیدن و بهش اجازه دادن بیاد تو پیشم،اومدنش برام خییییییییییییییلی قوت قلب بود،تو چشماش نگرانی دیده میشد ولی بهم روحیه میداد،کمکم کرد که نماز مغرب و عشام رو هم بخونم و رفت. ساعت 7:30 اومدن منو آماده کردن برا رفتن به اتاق عمل،رفتم رو یه تخت چرخدار و یه پسره شروع به هل دادن کرد،هم بیرون منتظر بودن و نگران،ولی من خوشحال و خندان و سرحال،باباها و مامانا بوسم کردن و مبایلمودادم به خاله زینب(خاله اذیتم میکرد و میگفت انگار نه انگار که داره میره اتاق عمل، داره میخنده و...) ،مصطفی هم خیلی نگران بود و بعدش میگفت اون موقع هم تو جو بودن،پسره آخرین لحظه دوربین رواز بابایی گرفت تا از لحظه به دنیا اومدنت فیلم برداری کنه،رفتیم به سمت اتاق عمل،ولی بر خلاف انتظارم چند تا مرد تو اتاق بودن،خیلی بهم ریختم  اگه زایمان نبود زیر بار عمل نمیرفتم ولی پای سلامتی تو در میون بود و چاره ای نداشتم،دکتر عمید هم اومد و گفت امروز شهادت امام حسن عسگری(ع) بود چه خوب که بعد اذان اومدیم که میشه سالروز امامت امام زمان(عج)،بعد گفت قبول نیست تو تغلب کردی میدونستی امروز دخترت به دنیا میاد که اسمشو گذاشتی مهدیه زهرا،منم خندیدم و گفتم تازه سالگرد ازدواجمونم هست،اونم گفت دروغ میگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چه خوب و...

 من دوست داشتم سر میشدم تا لحظه به دنیا اومدنتو میدیدم،ولی چون بهم ریخته بودم متخصص بیهوشی که پیرمردی بود فکر کرد وحشت کردم و با نوازش لپم میخواست آرومم کنه غافل از اینکه این حرکتش بیشتر خرابم میکرد همین طور که نوازشم میکرد اسم خودم و فرشته کوچولومو پرسید و گفت به نظر من بخوابی بهتره و من بیهوش شدم.

موقع به هوش اومدن درد داشتم و یکم ناله میکردم،تو همون حال دیدم عمید داره میگه این خیلی حساسه و داشت موهامو میداد تو کلاه،آوردنم تو بخش و همه با قیافه های نگران منتظر بودن،ولی هیچ کس حرفی از نی نیم نمیزد تا بالاخره خودم از بابایی پرسیدم بچم چطوره؟اونم گفت خوبه خوبه،یه دختر خوشگل مثل خودت و خندید.  بعد رفتیم نواتاق و یکم بعد یه دختر کوچولو و خوشگل و سفید با مژه های بلند آوردن پیشم که من بهش شیر بدم،دوست داشتم حال داشتم و با تمام وجود بغلت میکردم و لذت میبردم ولی افسوس که تو حال بیهوشی بودم و خیلی غصه خوردم.

اونی که تو همون بیهوشی نظرمو جلب کرد باباغفور بود که با دیدن تو خیلی ذوق میکرد و همه رو متعجب کرده بود.

همون موقع ها خاله هانیه هم که خیلی استرس داشت زنگ زد و حال منواز مامان فاطمه پرسید،شب همه رفتن و مامان موند پیشم،منم بالاخره با چند تا مسکن آروم شدم،ساعت 5 صبح خیلی راحت  تراز اونی که فکر میکردم از رو تختم بلند شدم و راه رفتم و صبحش خوب خوب بودم،به خودم رسیدم و مامان فاطمه کلی ازمون عکس انداخت و سیر بغلت کردم، طوری که وقتی بابایی و خاله زینب اومدن تعجب کردن و خاله گفت تو چرا صاف صاف راه میری و مثل همه نیستی؟!!؟ منم به شوخی گفتم چشم نداری ببینی حالم خوبه!!!!؟؟؟

وقت ملاقات هم باباغفور و خاله زهرا و مهدیه،خانم نیک پور با خاله مریم و مرضیه و محبوبه اومدن پیشم و با دیدن ما کلی ذوق کردن و کلی بهم تیکه انداختن و تو رو بغل کردن و آخرشم دلشون طاقت نیاورد و بوست کردن،وقتی خاله زینب بغلت کرده بود باورم نمیشد خاله شده و انقدر خوشحاله!!!!!!

راستی بابایی وقتی اومد دو تا گل آورده بود یکی برا من،یکی برای تو،برای من هم یه گردنبند طلا گرفته بود که عکس خودم روش حک بود،خیلیییییییییییییییی برام ارزشمند بود و سورپرایز بود و همه با دیدنش گفتن وای چقدر با ذوقه و دستش درد نکنه و... البته مامان فاطمه و خاله میدونستن.

همون موقع دکتر عمید اومدو گفت آخی من دختر ریز خیلی دوست دارم آخه توهمش 2530 گرم بودی، منو معاینه و مرخص کرد و به بابایی گفت تا 120 سال روزی سه مرتبه قربون صدقش میری و هوای خانمتو داشته باش و... بعد هم کلی سفارش کرد که تا چله بچه استراحت کامل میکنی و... با دیدن مامان فاطمه هم گفته بود پس بگو بچه به شما رفته کوچولوا.

ولی چون تو رو مرخص نکردن یه شب دیگه هم موندم بیمارستان.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نازنین زهرا و امیر علی
15 مهر 91 8:54
سلام عزیز دلم دخترت هفته چند به دنیا اومد؟؟گفتی زود به دنیا اومد کنجکاو شدم بدونم

سلام تو هفته 36 بودم که به دنیا اومد