سفر به شمال
مامانی روز ٩ عید با نذر و نیاز به طرف شمال حرکت کردیم،تو هم کل راه خواب بودی،بعد بابایی خاله که رانندگی تو جاده رو خیلی دوست داشت رانندگی کرد،تا اومد گفت مهدیه زهرا رو بدین بغل من دلم براش تنگ شد.
سه روزی که اونجا بودیم هم بهتر میخوردی هم بهتر میخوابیدی(مثل همه)به قول همه مثل فرشته ها
من و بابایی هم بعد چند وقت چند بار باهم تنها شدیم و رفتیم لب دریا و قدم زدیم،خیلی از حرفا و احساسات موقع به دنیا اومدن تو رو تازه به هم گفتیم.(خوش گذشت ولی جای تو خیلی خالی بود،انشاالله دفعه بعد بزرگتر میشی و باهم میریم)
یه بار هم نصف شب بعد از اینکه تو رو خوابوندیم گذاشتیمت پیش باباغفور و رفتیم لب دریا،میگفت جیک جیک میکردی،هر چی کار سخته میدین به من،شب تا صبح بچه نگه داشتم(همش ٢ ساعت شدا).همش هم با بابایی کل کل میکنن که تو بلد نیستی و من بلدم و....
موقع برگشت رفتیم فیروزکوه،یه امامزاده خیلی خوشگل و باحال به اسم امامزاده اسماعیل که فرزند امام موسی کاظم(ع) اونجا بود و که تو رو بردیم تو و زیارت کردی و همه خیلی حال کردن و کلی بوست کردن و بهت زیارت قبول گفتن دختر خوشگل و خوبم.
خلاصه خوش گذشت و الحمدلله مشکلی پیش نیومد.