مهدیه زهرای ددری
مهدیه زهرا خانوم شما از بدو تولد تو ددر تشریف دارید،مسافرتو پیک نیک و ماشین سواری و...
ضمنا عاشق ددر هستید،چه فضای باز باشه ،چه ماشین،چه پاساژ...
جمعه رفتیم بالای ارتفاعات و شما کلی حال کردی و خوابیدی و تو بغل باباها کلی عکس انداختی.
دوشنبه هم خاله زینب ما و مامان فاطمه رو برد دیزین و کلی خوش گذشت و جای باباها حسابی خالی بود.
ماجای باباها رو خالی میکردیم در حالی که اونا چون ما جوابگوی گوشی هامون نبودیم خییییییییییییییییلی نگران شده بودن، من زنگ زدم و خیالشون راحت شد.
تو تو کریرت خواب بودی و ما هم لب رودخونه نشستیم.
یکدفعه شاهزاده خانوم بیدار شد،سرتو بلند کردی و داشتی بلند میشدی(خیلی خطرناکی ها،حتما باید کمربند کریرتو ببندم)
با اینکه ددری هستی ولی اصلا باد رو دوست نداری،تا باد میزد همچین چشماتو لبت تکون تکون میدادی.معلوم بود خوابت میاد ولی نمیخوابیدی،تا اینکه کلاتو گذاشتیم رو سرتو به خواب ناز رفتی.
تو راه برگشت هم خواب بودی،من هم خیلی خسته بودم و مامان بدی شدم و خوابیدم،غافل از اینکه فرشته کوچولوی نازم توی آفتابه و آفتاب داره پوست نازشو اذیت میکنه،
وقتی رسیدیم خونه دیدم لپ های کوچولو و خوشگلت سوخته و قرمز شده،
بابایی هم سریع اظهار وجود کرد و گفت بردید دختر منو سوزوندید؟!!!
ولی پماد زدم و سریع خوب شدی.
اینم مهدیه زهرا لب رودخونه