بابایی روزت مبارک
مامانی خوشگلم امروز روز پدره،میخواستم برا بابایی بترکونیم ولی انقدر سرمون شلوغ بود که فرصت نشد،البته یه کادوی خیلی خوشگل با کلی تزیین بهش دادیم ولی اونی که میخواستم نشد.
آخه هم درگیر واکسن تو شدیم ،هم جشن عقد خاله محبوبه بود و درگیر اون بودیم.
تو جشن عقد خاله محبوبه تا تو اتاق بودیم حرف میزدی و میخندیدی،ولی تا رفتیم بیرون و جمعیت رو دیدی ابروهات اومد پایین و بهونه گیری کردی،
وقتی همه پراکنده شدن و اومدیم خونه خاله محبوبه اینا،رو تخت خاله محبوبه داشتی بلند بلند حرف میزدی و میخندیدی.
راستی تو روز ٢٧/٣ دستتو بردی سمت عروسک و گرفتیش و بردی طرف دهنت و شروع به خوردن کردی ولی چون نتونستی بخوریش زدی زیر گریه
روز ٢٩/٣ هم بدون هیچ کمکی نشستی ولی بعد ١٥ ثانیه اینا سرپایینی میری که به نظر من بیشتر از اینکه نتونی تعادلتو حفظ کنی میخوای پاتو بگیری و بخوری،چون وقتی یه چیزی میذاشتم رو پاهات که پایین نری هلش میدادی و غر میزدی که بردار و بعد پاچه شلوارتو میگرفتی.قربونت برم
ماشاالله،لا حول ولا قوه بالله العلی العظیم.
تو روروئک هم گذاشتمت ولی دوست نداشتی،فقط میخوای بدویی،به نشستن هم راضی نیستی،
عاشق بازیهای هیجانی و پر تحرکی
خدا به خیر بگذرونه.