عروس خانوم
سلام خوشگل مامان امشب وقتی رفتیم بخوابیم رو تخت بودی و داشتی با پاهای کوچولو و خوشگلت بازی میکردی که یکدفعه دیدم داری شصت پاتو با اشتیاق فراوان میخوری ،منم ذوق کردم وداد زدم و بابایی رو صدا زدم غافل از اینکه بابایی خوابش برده بود،سریع بلند شد و گفت چی شده؟ منم گفتم ببین داره شصت پاشو میخوره،بابایی گفت خواب بودما،منم معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید نمیدونستم ،بابایی هم خندید و گفت عیب نداره میدونم ذوق زده شدی و خوابید.
امروز لباس عروس پوشیدی که بری عروسی عمو مجتبی،مثل فرشته ها شدی ولی پولکهای لباس عروس گردنتو زخم کرد و مجبور شدم یه لباس دیگه تنت کنم که با اون هم خوشگل شدی و همه تو عروسی دورت جمع شده بودن و تو بغل هر کی میرفتی گریه میکردی و فقط تو بغل من ساکت میشدی،منم دیگه تو بغل خودم نگهت داشتم فرشته کوچولوی نازم.
لباسی که بعدش تنت کردم
بعد اومدن از عروسی وقتی خواب بودی
امروز هم برای اولین بار از بغل یکی از اقوام اومدی تو بغل من،همیشه تا میای بغلم آروم میشی ولی خودتو نیاورده بودی به سمتم،خیلی حس خوبی بود عزیز دل مامانی،فدای دختر ناز و مهربونم بشم. همش هم در حال خوردن شصت پاتی و بلند بلند حرف میزنی طوری که صدای تلویزیزن نمیاد. هنوزم مثل اون اولا عاشق تلوزیزنی،مخصوصا وقتی اذان میده نگاه تلوزیون میکنی و گوش میدی،تو مسجد هم آرومه آرومی. انشاالله تا آخر با یاد خدا آرومه آروم باشی.