اولین ماه رمضان المبارک
عزیز دل مامان ،امسال اولین ماه رمضان تو بود ،ولی حیف که مامانی نتونست روزه بگیره،به خاطر تو دختر ناز،ولی حتما از نعمات و رحمت خدا بهره مند شدیم.
شب ولادت امام حسن(ع) که مصادف شد با شش ماهگی تو نازنینم بابا اینا افطاری دادن و تو هم مثل همیشه حسابی غریبی کردی و از ترس اینکه کسی بغلت نکنه چسبیده بودی به مامانی و سرتو گذاشته بودی رو شونم و تا کسی باهات حرف میزد صورتتو میچسبوندی به من و خودتو قایم میکردی،این حرکتت از هم دلبری میکرد و همه میگفتن آخی چه خجالتی،چه نازی داره،چقدر خودشو واسه مامانش لوس میکنه و....
منم که کیییییییییییییییف میکردم.
همون شب افطاری،بغد رفتن مهمونا.
میخواستم به مناسبت شش ماهه شدنت برات تولد بگیرم ولی به خاطر درگیری ها و... نشد، ولی برات هدیه و کارت تبریک خریدم و بردمت آتلیه تا لااقل یکم جبران کرده باشم.
اینم عکسای آتلیه
واکسن شش ماهگیت هم با دو روز تاخیر زدم،ایندفعه 48 ساعت تب کردی ،خیلی نگران شده بودم ولی خوب شدی و الحمدلله یه مرحله سخت دیگه به خیر گذشت. خدا رو شکر تا شش ماه دیگه راحتم .دوست داشتم با گریت گریه کنم قربونت برم.
جیگر مامان بزرگ شده بود و میفهمید که پاشو اگه تکون بده درد میگیره،واسه همینم اصلا تکونش نمیدادی و حتی وقتی ایستاده نگهت میداشتیم اون پات که درد میکردو بالا نگه میداشتی و ما همه دلمون میسوخت و به این حرکت بامزه لبخند میزدیم.
شب شهادت امام علی(ع) که شب قدر هم بود رفتیم مسجد حاج آقا صدیقی برا احیا،تو هم نه غریبی کردی و نه به خاطر شلوغی گریه زاری سر دادی،خیلی دختر خوبی بودی، خیلی هم شلوغ بود و همه بهم میگفتن نرو تو،ولی تا رفتم تو چند نفر دیدن یه فرشته بغلمه برامون جا باز کردن،حتی نزدیک بود سر اینکه کجا بشینیم دعوا بشه ،هر کدوم میگفتن اینجا بشین جاش بهتره ،اولش که نشستم شروع کردی با دو تا دختر بچه بازی کردن ،وقتی نشوندمت هم دور و بری ها با تعجب گفتن، میشینه؟! بعد سخنرانی که مراسم احیا شروع شد خوابیدی ،فقط وقتی حاج آقا اسم معصوم بعدی رو میگفت چشمای خوشگلتو باز میکردی ولی بعد میخوابیدی.وقتی هم تموم شد تو جمعیت صدات در نمیومد و به همه نگاه میکردی و چند نفر هم غر میزدن که چرا با بچه اومدی و بشین تو خونه و.... میخواستم بگم اتفاقا خیلی هم خوب بود و خیلی کیف داد ....
دم در هم گفتم بی خیال غذا نگیرم که تو جمعیت اذیت نشیم و از دورتر اومدم برم که باز به خاطر فرشته کوچولوی آسمونیم آقاهه اومد هم غذا هم نوشابه رو داد دستم و منم باز پیش خودم گفتم دیدید با بچه اومدنو....
خلاصه تو هم تا ما سحری بخوریم بیدار بودی و بعدش حسابییییییییییی خوابیدی.
قربون فرشته کوچولوی آسمونی ناز خودم بششششششششششششششششششششم.
روز قدس هم رفتیم راهپیمایی و تو مثل شاهزاده خانوما نشسته بودی تو کالسکت و بابا غفور هلت میداد و بابایی بالا سرت چتر نگه داشته بود که بهت آفتاب نخوره،موقع نماز هم من نتونستم نماز بخونم و رفتم تو سایه نشستم که شاهزاده کوچولوم اذیت نشه و تو هم خفن خواب بودی.
خاله سیدان اینا رو هم دیدیم که با دیدن تو خیییییییییییییییلی ذوق کردن و بغلت کردن و عمو سیدان هم بهت پول داد،جایزه راهپیمایی اومدنت.