مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

آغاز سال 1391

1391/1/13 11:44
نویسنده : یاس نقره ای
898 بازدید
اشتراک گذاری

 

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

مهدیه زهرای ناز و قشنگ مامان،امروز ساعت 8:44 صبح سال تحویل شد ،تو هم موقع سال تحویل خواب بودی،انشاالله تا آخر سال همش بخوابی ومن بیچاره یه نفسی بکشم عزیزکم

 

امیدوارم امسال سال خوبی باشه و یکم از مشکلات ما کمتر شه،پارسال که فقط وجود تو باعث شادی و امید ما به زندگی بود(البته بعد توکل به خدا.....

 

همه صبر کردن شاهزاده خانوم از خواب بیدار بشن بعد عیدی ها داده شد،هر کی بهت پول میداد میگرفتی و فوری میدادی  به من،همه خندیدن و میگفتن میدونه تو براش نگه میداری...

بعد سال تحویل بابا غفور اینا هی به همه زنگ میزدن وعید رو تبریک میگفتن و برا جلوتر افتادن هر کی با مبایلش یکی رو میگرفت و راه میرفتن و حرف میزدن،تو هم یه مبایل گرفته بودی دستتو راه میرفتی و به زبون خودت حرف میزدی...

 

امشب تونستی خودت بعد از نشستن از رو زمین پا شی و راه بری

 

اون شب انقدر راه رفتی که خدا میدونه،صندلیتو گذاشته بودی یه طرف حال و هی میومدی از تو سبد اسباب بازیات عروسک ایناتو برمیداشتی و میذاشتی رو صندلی،بعد دونه دونه میاوردی و میذاشتی تو سبد،هی میچرخیدی و میخندیدی و دست میزدی و به همه هم گیر میدادی که برات دست بزنن،خلاصه حسابی از دستت خندیدیم..

.

10 کیلو شدی،چقدر خوشحالم...

ولی امروز که غذا نمیخوردی من به عروسکات دادم که مثلا تو بخوری ولیی تو هی میرفتی بقیه عروسکاتو میاوردی که به اونا هم غذا بدم.... بعدش جالبه که قاشق رو از من گرفتی و خودت شروع کردی به غذا دادن به نی نی هات....

 

چهار فروردین به طرف شمال حرکت کردیم،همون اول مامان اینا دزدیدنت و بردنت تو ماشین خودشون،من هی باهات بای بای میکردم ،برخلاف نظر بابایی تو خودت ما رو تشخیص میدادی و بای بای میکردی.

وقتی به دامن طبیعت میرفتیم فقط رو زیرانداز را میرفتی و تا کفش پات میکردم غر میزدی که بغلت کنم،فقط در حد چند تا عکس وایستادی.

ماسوله هم رفتیم فقط به خاطر تو،که برات عروسک بافتنی بخرم،البته برا دخملای خاله پروانه و هانیه هم خریدیم.

 

 

کنار دریا هم رفتیم ولی من با تلاشهای فراوان نتونستم یه عکس درست حسابی و تکی کنار دریا ازت بندازم!!!!!!!!!!

 

 

 

 

یه روز که بابا اینا رفتن خونه خاله نیک پور اینا(راستی نی نی خاله مریم 27 بهمن به دنیا اومد) ما رفتیم لاهیجان و بستنی خوردیم و رفتیم تله کابین شیطان کوه و کلی خوش گذست ولی برگشتنی که هوا رو به تاریکی بود اون بالا خیلی سرد شد و من همش نگران بودم سرما بخوری که الحمدلله به خیر گذشت.

 

 

آخرین روز سفر رفتیم موزه روستایی گه جای خیلی قشنگی بود،ولی تو مثل شاهزاده خانومه یه سره تو کالسکه خواب بودی و آخرشم نشد یه عکس ازت بندازم..........

فقط یه مرحله بیدار شدی و نون محلی که یکم شیرین بود خیلیییی با اشتها خوردی و دوباره خوابیدی!!!!!!!!!!!!!

 

سیزده به در

 

چندتا از کارایی که میکنی:

بعد از اینکه غذا میخوری دستاتو میبری بالا و الهی شکر میکنی...

 

وقتی عینک بابا رو میخوای میگی اییییییینه(ن با فتحه و آخرش ه ) (ترکی میگی)

 

 

مثل طوطی همه چی رو تکرار میکنی مثل پروانه،خرگوش،کچل ،خاله(آله)،ولیییییییییی معمولا یک بار بیشتر نمیگی و هر چی التماست میکنیم تکرار نمیکنی!!!!

 

خلاصه هر کاری ما میکنیم تو تکرار میکنی،کاش یه دوربین بود و همه این لحظات رو ضبط میکرد(البته مدار بسته چون تو تا دوربین میبینی دیگه نمیذاری ازت عکس و فیلم بگیریم و دوربین رو میخوای)

 

وقتی میگم جوراب یا هر چیز دیگت کو؟ دستاتو میاری بالا و نگام میکنی و میگی نی(نیست)

البته در مورد بابایی میگی نی،لف(رفت،خیلی هم میکشیش) ددر...

 

وقتی میگم چند سالته انگشت اشارتو میاری بالا و میگی ده(با کسره،یعنی یک)

البته در مورد هر چند در جواب میگی ده،ساعت چنده؟این چند تاست و....

 

وقتی ازت چیزی میخوام که نمیخوای انجامش بدی با صراحت میگی نه نه نه و هی تکرار میکنی...

وقتی هم میخوای بگی نه،استارتشو با لبای غنچه میزنی و با تاکید میگی ننننننننننننننننه(خاله عاشق این نه گفتنته)

 

وقتی دارم بهت غذا میدم فوتش که میکنم تو هم بامن فوت میکنی ولی وقتی میارم جلوی دهنت کهفوتش کنی اول میخوری بعد فوت میکنی.........

 

وقتی یه خواسته ای داری خودتو لوس میکنی و گردنتو کج میکنی که به هدفت برسی،

یکی دیگه از لوس کردنات دست و زیز چونه گذاشتنته که وایستاده این کارو میکنی و همهههههههههه عاشق این حرکتتن....

 

تا یه لباس جدید میپوشی  یا روسری یا کلاه سرت میذاری یا شونه دستته میدویی میری جلوی آیینه و با خودت عشقییییییی میکنیییییی،بعدشم همونطوری گردنتو کج میکنی و میای(خودتو لوس میکنی)....

 

وقتی یه ضربه کوچولو به هر جایی از بدنت بخوره،سریع میای اول بغل من و سرتو میذاری رو شونم(ایییی جان لوس منی دیگه) بعد میدی که بوسش کنم بعد میری که همه یکی یکی بوسش کنن،حتما هم باید منطقه مورد نظر رو دعوا و اهش کنیم که خیال شما راحت شه...

 

یه روز هی یه جایی رو به من نشون میدادی و میگفتی بوف بوف،فکر کردم کفشاتو میخوای و بهت دادم،تو با حالت ناله گفتی بوفففف،فهمیدم که توپ رو میخوای و به اون میگی بوف(ولی طبق معمول دیگه تکرار نکردیش...)

 

وقتی که لازمه عوضت کنم میای و اشاره میکنی که عوضم کن بعد میری پمپرزتو میاری و چسباشو باز میکنی که عوضت کنم...

 

خب هم میگی ولی با کج کردن گردنت

وقتی هم بهت یه چیزی میدیم گردنتو کج میکنی یعنی ممنون....

 

تا صدای نوحه میشنوی تشخیص میدی و سینه میزنی،یه بار که سی دی هلالی گذاشته بودم دیدم با تعجب داری نگاه میکنی و میخندی... گفتم چی کار میکنن مامان؟ خندیدی و دستاتو بردی بالا و سینه زدی یعنی اینطوری سینه میزنن....

یه بار هم در حال شیر خوردن بودی که صدای مداحی اومد دیدی نمیتونی سینه بزنی بادو تا دستت میزدی تو سرت،واااااااااااای که چقدر بامزه بود و خندیدمممممم....

 

تازه وقتی داری آب میخوری میگم سلام بر حسین سینه میزنی،من که میخواستم بخورمت....

قربونت برم انشاالله با کمک خود امام حسین(ع) همینطوری پاک بمونی و حسینی باشی عزیز ذلم......

 

نمازت هم که پیشرفته تر شده اولش تکبیر میگی و شروع میکنی لبای نازتو تکون تکون دادن(لباتو میاری جلو وتکون میدی) بعد رکوع میری و سجده،بعد که پا میشی دستای کوچولو و تپلی و نازتو میاری بالا و قنوت میگیری،وسطاش هم هی دستاتو میزنی به پات و میگی بر(یعنی الله اکبر) مامان فدات بشه الهییییییییییییییییی.......

 

اینم لباسی که همه میگن باهاش شبیه دیانا دوست آنشرلی میشی

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)