مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

راه رفتن شاهزاده خانوم

1390/12/22 11:27
نویسنده : یاس نقره ای
1,765 بازدید
اشتراک گذاری

 

مهدیه زهرای ناز مامان که به راه رفتن علاقه نشون نمیدی مامان همچنان سعی داره که تو زودتر راه بری چون میدونم میتونی(ماشاالله وقتی 3 ماهه بودی دستتو میگرفتیم که بشینی پاتو میذاشتی رو زمین و می ایستادی ولی حالاااااااااااا

در روز 29 بهمن تکیت دادم به مبل و با یکم فاصله ازت نشستم و دستامو باز کردم و گفتم بدو بیا بغل مامان،تو هم چند قدم با ذوق و خنده برداشتی و اومدی تو بغل من،مننننننننننننننننننننننننننننننننننمم ذوووووووووووووووق مرگ،از ذوق جیغ زدم و بغلت کردم و میبوسیدمت،جون و عشق و نفس عمر و همه کس و همه چیزمی فرشته کوچولوی آسمونیمممممممممم

ولیییییییییییییییییییییییییییی بعد چند روز این نقشم برای وادار کردن تو به راه رفتن لو رفت و تا تکیت میدادم به مبل میشستی و چهار دست و پا میومدی و میخندیدی(با خندت میگفتی من تو رو گول زدم مامان خانوم....)

تا اینکه بالاخره در روز 8 اسفند به راه رفتن علاااااااااااااقه نشون دادی،خودت دستتو ول میکنی و می ایستی، وقتی رات میبرم دستتو ول میکنم غش غش میخندی و میدویی طرفم،چند قدم که راه میری میشینی و برا خودت دست میزنی و ذوق میکنی....

تا روز 17 اسفند که فهمیدم کامل میتونی راه بری ولی هنوز دوست نداری راه بری...

18 اسفند که حنا بندون خاله محبوبه بود من و خاله زینب با فاصله حدود دو متری نشسته بودیم هی میدوییدی بغل من هی میرفتی بغل خاله زینب و راضی بودی و میخندیدی....

از اون روز خودت هی دستاتو ول میکنی و می ایستی و میخندی....

و بالاخره عروسک قشنگم......

در روز 22 اسفند یعنی یک روز مونده به 13 ماهه شدنت رسما راه افتادی.................هوراااااااااااااااااااااااااا

میدونستم میتونی راه بری!!!!!!!!!!!!

با فاصله حدود دو متریت میشستم و وقتی میومدی طرفم میرفتم عقب و حدود چهار متر اومدی،ولی آخرش میدوییدی که بیای بغلم خراب میشد،یه بار پا شدم و تو شروع به راه رفتن کردی و منم پشت سرت اومدم ،همینطوری داشتی تو خونه میچرخیدی،چون دیگه نمیدوییدی و آروم میرفتی قشنگ دور خونه چرخیدی و برگشتی سر جای اولت،

وقتی هم که بابایی اومد رفتی دم در استقبال بابات ،بابایی هم خفن ذوق کرده بود ولی برا اینکه تو رو جو نگیره خیلی عادی داشت نگات میکرد که من گفتم باید به بچم بگی آفرین و تشویقش کنی،ما دست زدیم و تو هم میخندیدی و برا خودت دست میزدی...

راستی یه چیز جالب اینه که استارت راه رفتنت حتما باید یه وری باشه،یعنی وقتی تکیت میدم به مبل اول برمیگردی یه طرف و یه دستتو ول میکنی به بغل میای و بعد چند قدم کم کم صاف میشی و مسیرتو انتخاب میکنی!!!!!!!!!!

 

 

مبارک باشه راه رفتنت .

خدایا شکرت که این فرشته رو به ما دادی و هر لحظه با ما بودی و قدم به قدم رشدشو پیشرفتشو نشونمون دادی....

که این آآآآآآآآآآآآآآآآآآخر زندگییییییییییییی برای مادره!!!!!!!!!!!!

خدایا شکرت شکرت شکرت،هزاران بار شکرت

هیچ کس رو آرزو به دل این لحظه قشنگ و با عظمت(عظمت قدرت خودت) نذار.الهی آآآآآآآآآآآآآآآآآآمین

 

 

ولی یه چیز جالب اینکه فرداش وقتی رفتیم خونه مامان اینا راه نرفتی(مثل خودم که پیش کسی راه نمیرفتم هه هه هه ههههه) ولی پس فرداش دیگه خجالتت ریخت و رسما راه رفتی

البته فردای همون شب که تو خونه راه رفتی کلی فیلم ازت گرفتم که به مامان اینا نشون بدم که راه میری که همون روزی بود که خودتم راه رفتی ولی همه خیلی ذوق کردن و خندیدن(خاله انقدر خندید که اشکش در اومد)

همه کلی هم خدا رو بابت این نعمتش شکر کردن

 

 

 

 

 

خاله پروانه و خاله هانیه هم با شنیدن این قضییه خیلی ذوق کردن

راستی برا هر دو شون دعا کن که دختراشون(دوستای تو) صحیح و سالم بیان بغلشون....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)