مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

فرشته کوچولوی آسمونیم یک سالگیت مبارک

1390/11/23 11:39
نویسنده : یاس نقره ای
1,208 بازدید
اشتراک گذاری

 

مهدیه زهرای من یک ساله شد،انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی(صرف نظر از مدتی که تو بییمارستان بودی  که خیلی دیر و سخت گذشت)انگار همین دیروز بود که بالهاتو به خدا دادی و اومدی پیشم تا پا به این دنیا بذاری. چقدر زود گذشت این لحظات شیرین،کاش تو این مورد زندگی دیرتر میگذشت و هیچ وقت این دوران تموم نمیشد.ولی زندگی جاریست،فرشته کوچولوی آسمونی من هم روز به روز شیرین تر و جیگرتر میشه.انشاالله زیر سایه  الطاف الهی و ائمه روز به روز بهشون نزدیک تر بشی و صالح و سالم باشی عسل نازنینم.

عزیز دل مامانی،مهدیه زهرای نازنینم 12 بهمن جدا از اینکه آغاز دهه فجر و سالروز ورود امام خمینی(ره) به ایرانه،امسال مصادف شده با تولد قمری تو که روز به امامت رسیدن امام زمان(عج) و سالگرد ازدواج من و باباییه،

به همین مناسبت طبق قراری که من و بابایی باهم گذاشته بودیم که تولد تو واقعا این روز رو خیلیییییییییی زیباتر کرد، سه تایی عازم مشهد الرضا(ع) شدیم. به امید یک زیارت و تفریح معنوی و جشن و...

ولی تو عسل که از صبح بهونه میگرفتی و آب دهنت جاری بود موقع راه افتادن وقتی دستمو با دستای کوچولو و نازت گرفته بودی احساس کردم یکم داغی،ولی بابایی گفت که حتما گرمشه و نگران نباش و... همچنان بهونه میگرفتی،تا شب موقع خوابیدن شد،بعد از اینکه خوابوندمت نصف شب دیدم که تبت بالا رفته و سریع پا شدم دست و روتو شستم و شربت استامینوفن بهت دادم و پارچه خیس کردم بذارم رو سرت که نمیذاشتی بمونه و منو سفت بغل میکردی(همون چیزی که در مورد بچه های دیگه کیف میکردم چه برسه به عشق و نفس و زندگیم) و گریه میکردی، اینطوری بغل کردن و عاشقانه دوست دارم ولی چون مظلوم مظلوم گریه میکردی و ماما ماما میگفتی بغلت کرده بودم و رات میبردم و برات لالایی میگفتم و پا به پای تو اشک میریختم تا خوابت برد،خیلی ترسیدم،تا صبح چند بار اینطوری شدی ولی صبح خوب بودی و یکم غر میزدی  ،منم گفتم حتما دوباره به خاطر دندونت بوده و خوب شده.

بعد از ظهر روز تاج گذاری بود و رفتیم حرم ،تا هم من و بابایی در محضر امام رضا(ع) تجدید پیمان کنیم(سالگرد ازدواج) هم تو رو تو حرم امام رضا(ع) به خود حضرت و صاحب این روز عزیز بسپاریم که تا آخر عمر نگهدارت باشن و هیچ وقت دستتو رها نکنن،بعدش تو خوابیدی و رفتیم بستنی خریدیم و بعد بابایی ما رو گذاشت و رفت شام و یه کیک کوچولو و کلاه تولد برات خرید که یه تولد کوچولو برات بگیریم ،تو هم لباس خوشگل پوشیدی و طبق معمول لوس شدی و کلاه رو سرت نذاشتی و همش میخواستی حمله کنی به کیک و ... ولی با اعمال شاقه چند تا عکس ازت گرفتیم.و هدیه هم برات پت و مت خریدیم

 

 

 

 

 

ولی شب دوباره تبت بالا رفتم و بساط شب پیش،دوباره صبح خوب بودی ولی شب آثار سرما خوردگی نمود پیدا کرد و خیلییییییییییی  بی تابی کردی و گریه میکردی و منم نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم،سریع بردیمت دکتر،خانوم دکتر وقتی حال و روز منو دید پفت نگران نباش یه سرماخوردگی ساده است،داروهاشو بده دو سه روز طول میکشه خوب شه.

وقتی 15 بهمن گه تولد خاله زینب بود رسیدیم تهران مامان تا تو رو دید فهمید سرما خوردی ومن که تا اون موقع هیچی نگفته بودم گفتم که از اولش تب داشتی و...

راستی با دیدن بابا غفور و مامان فاطمه و خاله زینب دیگه ما رو تحویل نمیگرفتی....

 

تولد خاله رو گرفتیم بهش هدیه دادیم و تولدشو تبریک پفتیم و کیک خوردیم و خوش گذشت،تو هم دیگه تب نکردی.

 

شب 22 بهمن داشتم نماز میخوندم دیدم که جانماز رو برداشتی(که حتما باید روش باشه و صاف صاف باشه )مهر رو گذاشتی روشو داری هی سجده میکنی ،منم ذوق مرگ ،تا نمازم تموم شد همه رو صدا کردم و همه ذوق زده و باباغفور که خودش بهت یاد داده بود،کلی عکس ازت گرفتیم.

 

 

 

 

 

 

آخراش چون حالت تضرع و زاریت زیاد شده بود دراز کش سجده میکردی.... مامان فدای تو بشه.

 

 

بعدشم مهر رو برداشته بودی و به جای پیشونی میذاشتی رو لپت و لبای نازتو تکون تکون میدادی که مثلا داری ذکر میگی و دل ما رو بردی جیگر نازم.

بعد ساعت 9 شب بغلت کردم و همگی باهم رفتیم تو تراست و الله اکبر گفتیم و تو با تعجب و خوشحالی به ما نگاه میکردی (به یاد پارسال که تو راه بیمارستان رادیو داشت الله اکبر پخش  میکرد و تو بیمارستان فقط بهم سرم وصل کردن و تو نیومدی.........)

فرداش هم رفتیم راهپیمایی و تو بیشتر تو بغل بودی تا کالسکه،یه بار که بغل بابا غفور بودی یدفعه از شبکه یک اومدن و باهاش مصاحبه کردن و منم کلی ذوق زده که بچمو تو تلویزیون نشون میدن ولی کی نمیدونم....

 

بعد راهپیمایی هم حسابی حزب الهی شدی و تا تلویزیون راهپیمایی رو نشون میده یا یه سرود حماسی نشون میده و یا وقتی میگیم مرگ بر آمریکا دو تا دستاتو میاری بالا و هیکل کوچولوو دستاتو با هیجان تکون تکون میدی و میخندی(مثلا شعار میدی)قربونت برم.

شب هم تولدتو تو یه رستوران سنتی گرفتیم و دامن توتو پویدی و گلسر توتو زدی ،تا دامنتو تنت میکردم مظلوم میشدی و یخ جا میشستی،ولی وقتی کیک اومد میخواستی تورهای دامنتو کنار بزنی واز بینشون بری و به کیک دستبرد بزنی ولی وقتی دیدی نمیشه گریه کدی و دامنتو در آوردم که با وجود محافظت یک بار هل بودی که در بری نشستی رو یه قسمت کیک و جوراب شلواریت قرمز شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همه بهت پول دادن که انشاالله بریم برات طلا بخریم.

به مهمونها گیفت یادگاری تولدتو هم دادیم که همه سورپریز شدن و خیلی خوششون اومد و تشکر کردن،به دکتر عمید هم رسوندمو خیلی خوشحال شده بود  گفته بود چه هیجان انگیز....

 

 صبح وقتی رفتم تو نی نی سایت دیدم خیلی از خاله ها تولدتو تبریک گفتن،و برات آرزوی سلامت و سعادت داشتن.... آخه تو زودتر به دنیا اومدی و همه یادشون بود.

خیلی هم تو نی نی وبلاگ بهت تبریک گفتن(خودم یادم رفت روز تولدت تو صفحه اول نی نی وبلاگ عکستو ببینم!!!!گریه.... انقدر غصه خوردم) 

چند تا از کارات بگم:

تا تلویزیون اذان،قرآن، تواشیح و... پخش میکنه دستتو میذاری کنار گوشتو الله اکبر میکنی و میخندی.   

 تا چیز شاد پخش میکنه دستاتو میاری بالا دست دسی میکنی و با خوشحالی میخندی.

هی کنترل رو میاری میدی بهم که برات سی دی انیشتن کوچولو بذارم،وقتی هم از یه برنامه تلوزیون خوشت نمیاد کنترل رو میدی بهم که کانالشوعوض کنم.

مبایلامونو میاری میدی بهمون که یا عکساتو ببینی یا آهنگ و... برات بذاریم .تا میرسه به یه مداحی بدون اینکه ما کاری کنیم میزنی به سینه کسی که پیششی(سینه میزنی).وقتی هم که منتظری بیاریم رو زانوهات بلند میشی و هین هین میکنی و میخندی و ذوق میکنی تا عکساتو میبینی که غش میکنیییییییییییییییییییی و....

حسابی خودتو لوس میکنی ومنم به زور جلوی خودمو میگیرم که نخورمت،انقدر میچلونمت و باهم میخندیم و تو ادا در میاری که خدا میدونه.(خدای هیچ کس رو آرزو به دل این لحظات نذار.الهی آمین)

وقتی داری یه کار بد مثل گاز گرفتن و... میکنی وقتی دعوات میکنم کم میاری و دست میزنی و میخندی،منم خندم میگیره.

ولی وقتی اخم میکنم و نگات نمیکنم میزنی زیر گریه و ماما ماما ماما ماما ماما میگی،منم دلم میسوزه و سریع بغلت میکنم و نازتو میکشم خوب میشی(آخه خیلییییییییییییی مظلومانه گریه میکنی)

مهدیه زهرای نازنین من خیلی با احساسی و به محبت احتیاج داری،مخصوصا برا من خیلی ناز میکنی و میخوای که بغلت کنم و نازتو بکشم.

تازگی ها وقتی برای مدت کوتاهی میذارمت خونه مامان اینا که مثلا یه خرید کوچولو کنم همش بهونه میگیری و به قول خاله افسرده میشی و ماما ماما میکنی....

بالاخره چند قدم برداشتی،تکیت دادم به مبل و با کمی فاصله نشستم و دستامو باز کردمو گفتم بیا بغل مامان،تو هم سه چهار قدم با شیب زیاد برداشتی و خفن ذوق زده میخندیدی و پریدی تو بغل من،منم هیجان زده شدم و جیغ زدم و بغلت کردم و میبوسیدمت.

باز هم تولدت مبارک

جون وعشق و عمر و نفس و همه کس و همه چیزمی فرشته کوچولوی آسمونیم   

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سوگل
26 اسفند 90 20:07
تولد تولد تولدت مبارک، مبارک مبارک تولدت مبارک با افتخار و اجازتون خیلی وقته که لینکتون کردیم
lمامان چند فرشته
4 فروردین 91 2:28
سال نو مبارک