مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

سال 92

1392/1/15 7:34
نویسنده : یاس نقره ای
838 بازدید
اشتراک گذاری

مهدیه زهرای عزیزم امسال سال تحویل رو رفتیم مقبره الشهدا که به برکت خون شهدا و عظمتشون و محبوب بودنشون پیش خدا سال خوبی داشته باشیم(که من یقین دارم امسال سال خوبیه)

ومن کلی حاجت داشتم که.......... و امیدوارم انشاالله براورده بشه همششششششششش

بعدش رفتیم خونه باباجون اینا و عیدی و بخور بخور و.....

سفره هفت سین مال ما نیست و سلیقه زنعموی عزیزمه،به سرقت بردیمش

 

 

 

گفته بودم یدفغه زبون باز کردی،تو عید دیگه خیلییییییییییییی مشهود بود

به من میگییییییییی مامان زهراااااااااااا

همه دلشون میره،حالا حال منو داشته باشششششششششششش

از قبل از بچه دار بودن عاشق این بودم که میدیدم بچه ها اسم مامانشونو بعد مامان میگن،خدا هم یه حاااااااااااااااااااال اساسی بهم داد.

خدایا بابت همه نعمتات شکر،این وروجکو ک هر کاری کنیم نمیتونیم حق مطلبو بابت شکر گزاری به جا بیاریم.

به خاله زینب هم میگی آیه جون اینب،اونم عششششششششششششششششق میکنه

هر چند که بیشتر بهش میگی اینب و صداشو درمیاری که این همه صبر کردم بگه خالههههههههه حالا شدم زینب!!!!!!!!!!

 

 

خلاصه چهارم فروردین رفتیم مسافرت،شمال،طبق معمول خانوادگی شمال خونمون اومده بود پایین

 

این دریاست که تو عاششششششششقش شدی

اینجا هم استیل تو آستارا که همه کلی قایق سواری کردیم و تو سیر نمیشدی از قایق سواری

تا عکس میندازیم اینطوری ژست میگیری

اینجا هم مثلاااااااااااا دست به سینه وایستادی

اینم سوار بر شیر غران رامسر

باباجون ببخشید مجبور شدیم اینطوریتون کنیم(کمبود وقت)

اینم جنگل

اینم یه پارک توی ساحل دریا

اینجا هم ساحل صدف تو آستاراست

داری بوس میفرستی

قطرات باران روی شاخه هاااااااااااااااااااااا

اینجا هم سیزده به در که عزیز دل مامان خورده بود زمین و پاش درد میکرد و نمیتونست راه بره یه جا نشسته بود و هی ناراحتی میکرد که میخوام برم

مامان فدات شه

اینم ژست کنار شکوفه ها

یه خانواده رفته بودن تو بحر ژست گرفتنت و بلند بلند میخندیدن

 

 

 

تو مسافرت بابایی برات عمو زنجیر باف میخوند و تو بله میگفتی،یدفعه دیدیم خودت داری میخونی،به روت نیاوردیم که خجالت نکشی بعدشم  که برامون خوندی مثل حالت سجده پشتتو کردی بهمونو خوندی.

داشتم برات رو شیشه بخار گرفته ماشین چشم چشم دو ابرو میکشیدم که دیدم تو زودتر از من میخونی و.....ما هم ذوق زده،میخندیدیم

عاششششششششششششششق مسجد و امامزاده و این جور جاهایی،چون فرشته ای و قلبت پاکه آرامششو درک میکنی،انشاالله خدا توفیق بده و به خاطر تو هم شده ،ما.........

در کمال ناباوری دیدم بلدی صلوات بفرستی،اونم با عجل فرجهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از کجا یاد گرفتی نمیدونمممممممم

 

از مسافرت که برگشتیم من از پله رفتم تا کمک بابایی کنم و وسایلو بیارم،تو هم پشت سرم اومدی و از پله آخر افتادی و پات درد گرفت و گریه کردی و...

بعدش که آروم شدی،دوباره اومدی راه بری که دردت گرفت و دوباره گریه کردی و دیگه راه نرفتی،دو روز چهاردست و پا رفتی،دو روز هم لنگون لنگون رفتی و بعدش خوب شد،البته به دکتر زنگ زدیم و فهمیدیم چیزیت نیست و ضرب دیده و درد میکنه

بازم چشم خوردی،نمیدونم چرا انقدر زود چشم میخورییییییییییییییییییی

دیگه یه وان یکاد انداختم گردنت و سپردمت به خدا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانی طهورا
9 خرداد 92 9:27
خدا حفظت کنه عزیزم چه اسم قشنگی هم داره گل دخترمونانشااله صاحب اسمت پشت و پناهت باشه عسل خانوم
مامان چند تا فرشته
16 خرداد 92 1:50
سلام عکس اخریش خیلی نازه
مامان امیرمحمد
4 تیر 92 16:47
قربونش برم نمکدونیه واسه خودش