مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

چقدر دوری از تو سخته

1390/2/28 11:56
نویسنده : یاس نقره ای
2,212 بازدید
اشتراک گذاری

اولین شبی که تو خونه بودیوقتیتو دستگاه بودی

روز 25 بهمن بابایی با اون سبد خوشگلی که برات درست کرده بودیم اومد دنبالمون که بیایم خونه ،با دیدن سبد همه گفتن وای چی خوشگله،میخوای عروس ببری،کجاوه ی خانم رسیدو.........  ولییییییییییییی به ما گفتن کوچولوی شما زردی داره چون زود هم به دنیا اومده باید دو روز بمونه،انقدر گریه کردم که خدا میدونه،همین الانم....  هر چی اصرار کردم هیچ کس توجه نکرد و با چشم گریون اومدم خونه،هنوز نیم ساعت نشد که زنگ زدن که عزیز بیمارستانه،مامان فاطمه برا من کاچی درست کرد و رفت.

به بچه های نی نی سایت خبر دادم وعکستو گذاشتمو همه کلی ذوق کردن.و گفتن خوش به حالت،چه دختر نازی،دل ما پسر دارا رو بردیو... به خاله هانیه هم آدرس دادم و تو رو دید و خییییییییییییییییلی ذوق کرد.

به دوستام هم پیامک دادم:فرشته کوچولوی آسمونی ما(مهدیه زهرا) به این دنیا پا گذاشت.براش دعا کنید.

همه بهم زنگ زدن و س دادن،خیلی ها واقعا جا خوردن که دوست کوچولوشون نی نی دار شده و...

همه کلی برات دعا کردن و یادشون بود که تو سالگرد ازدواجمون به دنیا اومدی نازنینم.

من اومدم و چند بار بهت شیر دادم،موقع اومدن دلم نمیومد ازت جدا شم و زدم زیر گریه، بابایی کلی سرزنشم کرد ولی من بهش گفتم اگه نذاری گریه کنم تو دلم میمونه و تا نزدیکای خونه گریه کردم،

فرداش تو رو آوردیم خونه و تو همش خواب بودی،ما هم همه ذوق زده و ندید پدید دورت جمع میشدیم و باهات حرف میزدیم وبازی میکردیم و عکس مینداختیم.

مامانی با اومدنت زنگیمو زیرو رو کردیفکر نمیکردم بقیه انقدر بچه منو دوست داشته باشن(بابا غفور میگه کی گفته مال تو ،دختر خودمونه)،من عاشقتم چون 9 ماه تو وجودم حست کردم ولی بقیه......

بابایی که میمیره برات،باباغفور از سرکار که میومد یه سر بهت میزد و باهات حرف میزد و قربون صدقت میرفت و بعد میرفت،مامان فاطمه و خاله شبا نمیخوابیدن و باهات حرف میزدن و بازی میکردن و نگات میکردن، با اومدنت واقعا معجزه خدا رو دیدم که یه فسقلی چه جوری دل همه رو میبره ....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نازنین نرگس نفس مامان
22 اردیبهشت 90 0:36
مامان مهدیه جون غصه نخورید تموم شده اون روزهای سخت هرچند فراموش کردنش غیر ممکنه ولی حالا به روزهای خوبی که در پیش داری فکر کن ایشالا همیشه تنش سالم سالم سالم باشه

ممنون از همدردیت،واقعا خیییییییییییییلی سخت بود ولی الحمدلله به خیر گذشت