شروع روزهای سخت
٣٠ بهمن تو بیحال بودی و بردیمت دکتر،خانم دکتر داشت نافتو میکند که نذاشتم دست بزنه و کاری نکرد،بعد گفت زردی داره برین آزمایش بدین،رفتیم آزمایشگاه،صدای گریت راهرو رو برداشته بود،منم وقتی به این فکر میکردم که دارن از دستای کوچولوی تو خون میگیرن دیوونه میشدم وبدتر از تو داشتم گریه میکردم طوری که بابایی دستمو گرفت و از اونجا دورم کرد ولی صدای گریت بازم میومد،بعد از اینکه تو آروم شدی من هنوز آروم نشده بودم........................
مامانی بذار خلاصشو بگم،تو دفترت مفصل نوشتم،نوشتن دوبارش دیوونم میکنه و از لحاظ روحی خیلی بهم فشار میاره.....................همین الانشم دارم گریه میکنم................
دوباره تو رو ٣ روز بیمارستان بستری کردن ،که منم پیشت موندم،از همه ناامید شده بودم و از دستشون ناراحت و شب وروز گریه میکردم،روز سوم که بابایی برا ترخیص اومده بود گفتن عفونت ادراری داری(که فکر کنم تو بیمارستان چرت چمران گرفتی)و باید چند روز زیر سرم باشی،دنیا رو سرم خراب شد و تو بغل بابایی گریه میکردم و میگفتم دیگه نمیتونم اینجا بمونم،بردیمت بیمارستان کسری و ١٢ روز زیر سرم بودی من همش گریه میکردم،مخصوصا وقتی سرم به سرت زدن به معنای واقعی خراب شدم و داشتم جون میدادم،..........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی الحمدلله خوب شدی و بزرگ و سرحال اومدی خونه،تقریبا ٢٠ روز تو بیمارستان بودی،منی که طاقت یه روز دوریتو نداشتم ٢٠ روز ازت دور بودم و همه جای بدنتو زیر سرم دیدم...............
وقتی به دنیا اومده بودی روی مچت کبود بود ،پرستارا گفتن نگران نشیدا ،توی دل مامانش دستشو میمکیده و کبود کرده،ولی حالا همه جای بدنت جای کبودیه،که جای یه دونه زخم هنوز بعد ٣ ماه رو دستت مونده و فکر کنم تا آخر میمونه!!!!!!!!!!!!!!
البته این خدا بود که کمکم کرد وگرنه.....
در ساحل دریای زندگی قدم میزدم همه جا دو رد پا دیدم،جای پای من و خدا
به سختترین لحظه ها که رسیدم فقط یه جای پا دیدم.
گفتم:خدایا مرا در سخت ترین لحظه ها رها کردی؟!
ندا آمد:تو را در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم!!!!!!!!!!!!!!