مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

ولادت امام حسین(ع) و حضرت ابالفضل

1390/4/14 12:24
نویسنده : یاس نقره ای
539 بازدید
اشتراک گذاری

.سلام عزیز دل مامان،دیگه هزار ماشاالله خیلی خیلی شیرین شدی،هر روز یه ادای جدید،یه حرکت جدید،خوشگل تر از روز قبل... خلاصه حسابی از مامانی و بقیه دلبری میکنی.

امروز ولادت امام حسینه(ع) که روز پاسدار و فردا هم ولادت حضرت ابالفضل(ع) که روز جانبازه،پس فردا هم ولادت امام سجاد(ع)، ماهم به باباغفور که جانبازه هدیه دادیم و این روز بزرگ و بهش تبریک گفتیم،انشاالله خدا حفظش کنه  و سایش همیشه بالا سر ما باشه.

امشب بابایی کار داشت و خونه نیومد ما هم موندیم خونه مامان فاطمه اینا،چون تخت پارکت رو نبرده بودم رو زمین خوابیدیم،وقتی نصف شب بیدار شدم دیدم 90 درجه چرخیدی،یک بار هم سرت افتاد رو زمین و زدی زیر گریه(الهی بمیرم) این چرخیدن تو جات هم از مامانی دلبری کرد.

امروز وقتی رفته بودیم جشن ،همه دوست ها با دیدت توذوق زده شدن و به سمتت هجوم آوردن و بغلت کردن و باهات بازی میکردن و ... تو هم حسابی زدی تو ذوق همه، خفن غریبی کردی و گریه و جیغ و... منم بغلت کردم و رفتم جایی که کسی رو نبینی ،انفدر رات بردم و گریه کردی که حسابی خسته شدی و خوابت برد اومدم بذارمت تو کریر که انگار دوباره احساس ناامنی کردی و زدی زیر گریه،من هم تو بغلم گرفتمت و خوابیدی.

فقط بغل خودمون آروم بودی،حتی وقتی بغل مامان فاطمه بودی وقتی من یا خاله زینب باهات حرف میزدیم دست و پا میزدی و میخندیدی،ولی کس دیگه که باهات حرف میزد لب و لوچتو جمع میکردی و میزدی زیر گریه،میگفتی غریبه ها حتی باهام حرف نزنن و نگام نکنن.

باباغفور میگفت اصلا فکر نمیکردم تا این حد بشناسه،

انقدر که وقتی بابایی تو رو از پشت از بغل یکی از فامیلا گرفت و به پشت بغلت کرد بدون اینکه ببینیش ساکت شدی،از کجا فهمیدی باباییه خدا میدونه،از بوش،یا صدای قلبش یا...

قربون جیگری باهوشم برم من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)