پنج ماهگی عروسکم
عسل مامان امروز پنج ماهت تموم شد تو هم که بلاتر شدی
انقدر پر توقعی!همش میگی یکسره باهام بازی کنید و حرف بزنیدو...
چند روز پیش ها وقتی تو تشک باریت بودی خاله زینب داشت باهات حرف میزد که کوشیش زنگ زد یکدفعه برگشت که موبایلشو برداره زدی زیر گریه که چرا یک لحظه تنهام گذاشتی،هممون جا خوردیم که چی شد خاله اومد و گفت چی شد خاله ای خاله به قربونت بره تو هم با چشمای پر اشک شروع کردی به دست و پا زدن و خندیدن و فهمیدیم مشکل چی بوده الان هم همینطوریه.
همین الان که دارم اینا رو تایپ میکنم از تو تشک بازیت منو صدا میکنی که به من و نگاه کن و باهام حرف بزن تا باهات حرف میزنم میخندی،قربونت برم
صبح ها وقتی بیدار میشی زل میزنی به بابایی که خوابیده و شروع میکنی به حرف زدن باهاش و روتو میکنی به طرف منو میخندی.
وقتی هم که ذوق میکنی سریع انگشت اشارتو میبری سمت دهنت و میخندی. وتف میکنی
وقتی تو بغلم هستی و کسی باهات حرف میزنه ،میخندی و انگار که خجالت میکشی سرتو میکنی تو شونم و خودتو میمالی بهم و دست و پا میزنی و میخندی(انگار که میخوای در بری)خیلی حرکت جیگریه.
پری روز وقتی کنارت خوابیده بودم صدات میکردم مهدیه زهرا انگشتتو میبردی تو دهنتو میخندیدی ولی برنمیگشتی طرف من بعد چند بار صدا کردن و خندیدن تو برمیگشتی و بهم میخندیدی،انگار که میخواستی باهام بازی کنی و سرکارم بذاری جوجو خوشگل
راستی مامان خوشگلم دقیقا از روز تموم شدن پنج ماهگیت که غلت زدی و وقتی دمر شدی ترسیدی و گریه سر دادی همش غلت میزنی و تا دمر میشی میگی منو بلند کن و نمیمونی،چون دوست نداری دمر باشی بعید میدونم سینه خیز و چهار دست و پا بری.(مثل خودم)