مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

وروجک هشت ماهه مامانی

1390/7/23 14:58
نویسنده : یاس نقره ای
606 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

فرشته ناز مامان روز به روز بیشتر عاشقت میشم،تو هم خانوم تر از قبل میشی.

 

فرشته کوچولوی نازنینم،عسلکم در آستانه هشت ماهگیت چند تا تغییر در تو رخ داد.

1.یه مروارید سفید خوشگل کوچولو روی لثت جوونه زد،مبارکت باشه مامانی جیگرم، وااای که وقتی لمسش کردم و تیزی به دستم خورد چقدر لذت بخش بود،ای خداااااااا شکرت بابت این فرشته کوچولو،هر لحظه دعام اینه که همه اونایی که در انتظار یه فرشته کوچولوی آسمونین زودتر این لحظات رو تجربه کنن

2.درست روز تولدت وقتی رو تخت خواب بودم دیدم رفتی به سمت بالشت بابایی که دستات لیز خورد و دمر شدی،فکر میکردی من خوابم،برا همین خودت سعی کردی که بلند شی،منم یواشکی نگات میکردم، دیدم که پاهاتو کم کم جمع کردی تو شکمت و دستاتو آوردی عقب و یه هل دادی به عقب و نشستی،به من نگاه کردی و منم قربون صدقت رفتم.

3. وقتی خونه مامان اینا بودیم تا میومدی به طرف یکی از اسباب بازیهات یواش یواش میکشیدیمش عقب و تو چهار دست و پا میومدی به طرفش،البته پاهاتو میکشیدی،تا هم میفهمیدی ما نمیذاریم بهش برسی ناراحت میشدیو میشستی و گریه میکردی که بهت بدیمش.

بعدش من پیش بندتو برداشتم و یواش از بندش میکشیدم و تو تند تند میومدی که بگیریش ما همگی ذوق زده شده بودیم ولی هیچی نمیگفتیم که تو بیای،ضمنا میدونستیم قبل از این هم میتونستی بری ولی میترسیدی.(اولین بار 7/7 چند قدم رفتی)

ولی وقتی بابایی و باباغفور از استخر اومدن تا دیدن یکم اومدی خییییییییییییلی ذوق زده شدن و شروع کردن به ماشاا... ماشاا... گفتن تو هم نشستی و بهشون نگاه میکردی تا ببینی قضیه چیه و دیگه نرفتی و نازززززززز کردی. قربونت برم.

4.دستو به همه جا میگیری و بلند میشی،مبل رو میگیری و سیرش میکنی و وقتی میخوای بشینی نیم رخ میشی و یه دستت به مبل و کم کم خودتو میاری پایین،میز رو هم که خیلی وقته میگیری و هر چی روشه میریزی پایین بعد میشینی و با اونا بازی میکنی.

 

از کارای دیگت بگم مامان خوشگلم:

لیمو شیرین میخوری با چنان ولعی که خدا میدونه،خیلی کیف میکنی،همیشه هم وقتی تموم میشه رسما گریه میکنی که چرا تموم شد ،در مورد بستنی هم همینطوری،معلومه این دو تا رو خیییییییلیییییییییی دوست داری جیگل مامان

وقتی هم که غذا یا هر چی میخوری دهنتو که پاک میکنیم میفهمی که تموم شده و غرغر میکنی.

 

از وقتی 4-5 ماهه بودی هر وقت دستمو میشستم میومدم و بهت آب میپاشیدم ،تو هم تند تند پلک میزدی و سرتو میاوردی پایین و تکون تکون میدادی ولی خیلی دوست داشتی و میخندیدی، .... جدیدا وقتی میام بهت میگم خیست کنم؟ اصلا دسم خیس نیستا ولی تو همون حرکتارو میکنی و میخندی،وقتی به بابایی نشون دادم انقققققققققققدر ذوق کرد!!!!!!!!!!!

 

یکی از کارهایی که میکردی و برا من عادی بود ولی برای بقیه خیلیییی جالب بود اینه که: وقتی دو تا دستامو میارم به نشونه اینکه بیا بغلم دو تا دستای کوچولو و خوشگلتو باز میکنی و ذوق میکنی که بیای بغلم،همون موقع یه دستمو میکشم کنار(یعنی یه دستم به طرفت درازه) دستاتو میدی عقب و پاهاتو به زمین میکشی و غر میزنی که بغلم کن و نمیای طرفم،دوباره دو تا دستمو میارم نزدیکت و میخندی و دستای کوچولو و نرمتو میذاری تو دستم و بلند میشی رو پاهاتو و بدو بدو میای طرفم و وقتی به خودم میرسی دستتو میذاری روی شونم که بغلت کنم.فدات بشم که انقدر بلایی.

یک نکته: وقتی رو پاهات راه میری کاملا پاتو میبری بالا بعد میذاری رو زمین،مثل لک لک (یه بار تو فرودگاه یه نی نی رو دیدم که اینطوری راه میرفت قند تو دلم آب شد خدا بهم حال داد)

 

تو روروئک که میذارمت دستاتو باز میکنی و میدویی و میخندی و ذوق میکنی.... ولی............... اکثر اوقات دستاتو باز میکنی و گریه میکنی که بغلم کن....(میزنی تو ذوق ما خفن)

 

هر وقت ناراحت میشی و به حرفات توجه نمیکم دو تا دستاتو میذاری رو زمین و سرتم مبری بین دستهات تا نزدیک زمین و کنج ازلت میگزینی و گریه و ناله میکنی

 

وقتی قطره های ویتامین و آهن و با قطره چکون بهت میدم خودت میک میزنی و مثل آب پرتقال که با نی خوردی میخوری،وقتی هم که تموم میشه باز هم غر میزنی و گریه میکنییییییییییییییی!!!!!!!!!!!

 

بعضی وقتا که تو بغلمی محبتت گل میکنه،میخندی و دهنتو باز میکنی و میچسبونی به صورتم و فوت میکنی،فکر کنم منظورت بوس کردنه و اینطوری بوسم میکنی.

 

خیلی خوش خنده تر از قبل شدی ،وقتی ادا در میاریم مخصوصا اینکه یدفعه و تند یه چیزی بگیم غش میکنی از خنده انقدر که نفست بند میاد.وقتی یه چیزی میذاریم رو سرمون و میفته و میگیم ا ا ا خفن میخندی،

دیشب داشتی چشماتو میمالیدی و گریه میکردی، خیلی خوابت میومد و به هیچ صراتی مستقیم نبودی ،انداختمت رو پام ولی باز گریه کردی ،منم ناراحت شدم و گفتم هیسسسس،انگشت اشارمو به طرفت آوردمو با اخم گفتم ا ا ا،تو از اونجایی که خیییییلیییییییی حساب میبری غش کردی از خنده و منم مرده بودم از خنده و میگفتم آدم با مامانش اینطوری برخورد میکنه!!!!!!!!!!!؟

 

یک بار هم تو خواب گوشوارتو درآورده بودی و گم شده بود(البته تو ماشین بابایی بود و پیدا شد) اومدیم تخت پارکتو خوب گشتیم و نبود،من و بابایی رو تخت بودیم و تو تو تخت پارکت وایستاده بودی،من شروع کردم به سخنرانی کردن به طرف تو(با خنده) که چه معنی داره نی نی انقدری گوشوارشو در بیاره،حالا ما چی کار کنیم،آخه گوشت درد میگیره و.... بعد کلی سخنرانی گفتم: ها؟؟؟؟ تو هم که در طول سخنرانی بهم نگاه میکردی و لبخند میزدی بعد توم شدن حرفم،زبونتو گذاشتی بین لبهاتو فوت کردی ادامه دار،یعنی چقدر حرف میزنی و چرت و پرت میگی!!!!!!!!!

من و بابایی مرده بودیم از خنده و بابایی گفت ایول و من گفتم دختر بی ادب مثل اینکه من مامانتما. قربون وروجکم بشم الهییییییییییییی

تو این مدت چند بار هم برات اتفاق بد افتاد:

یکی اینکه شلیل پرید تو گلوتو و نفست بند اومد ولی مامان فاطمه محکم زد به پشتت و در اومد ولی خیلی ترسیدی،من که داشتم جون میدادم،وقتی مامان حالمو دید گفت پس چی فکر کردی؟ فکر کردی خودتون به همین راحتی انقدری شدین؟؟؟؟!!!!!! راست میگه مادر شدن خییییییلیییییییییییییی سخته.

 

یک بار هم وقتی خوابوندمت یدفعه جیغ زدی و گریه کردی و هیچ جوره آروم نمیگرفتی،انگار خواب بودی و دست و پات لمس بود بابایی رو صدا کردم که پاشو،چرا بچه اینطوری شده،.... شانس آوردیم شب خونه مامان اینا بودیم ،مامان فاطمه که صدای گریتو شنیده بود و دید غیرعادیع اومد و گفت چی شده،خاله زینب هم اومد،من پاک غاطی کرده بودم اگه خونه خودمون بودیم سکته میکردم،تو هم اصلا آروم نمیشدی ،منو بابایی آماده شدیم که ببریمت دکتر ولی مامان گفت خوابید،صبر کنید(انقدر تو بغلش تکون تکونت داد که آروم شدی)

تو خوابیدی ولی یک بار ساعت 8 و یک بار ساعت 11 اینا همونطوری با صدای غیر عادی ولی کوتاه گریه کردی،ولی بعد که شکمت کار کرد خوب شدی،نمیدونم نخود فرنگی و عدس میکس شده توی سوپ برات سنگین بود یا موز که یه کوچولو از هر کدوم خوردی!!!!

 

یک بار هم مثل همیشه رو میز نشسته بودی و مامان داشت بهت غذا میداد که خواستی بری سمت تلویزیون و داشتی میفتادی که مامان تو هوا گرفتت و اینم به خیر گذشت.

الحمدلله که همشون به خیر گذشت،ماهم سریع صدقه گذاشتیم و اسفند دود کردیم.

باز هم خدایا شکرت

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله فهیمه(مامان زهرا)
29 مهر 90 16:42
8ماهگیت مبارک خاله با اجازتون لینکتون کردم
مامی
13 آبان 90 19:45
سلام خوبی؟ دختر نازی داری خدا حفظش کنه. منم یه دختره 10 ماهه دارم به اسم ترنم. عکسشو اینجا میتونی ببینی:http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=28083&PageNumber=976 وبلاگ جالبی برا دخترت درست کردی خوش به حالت منم دوست داشتم درست کنم ولی بلد نیستم. مهدیه زهرارو به جای من بوس کن.
زری حانی
8 بهمن 90 0:53
سلاااااااااااااااااااام ما دوباره اومدیم!! من(=حانیه) هنوز قسمتم نشده که نی نی کوچولی ات رو که خانم شده، ببینم،ولی این عکسش خیلی خوشگله! دوتایی عکس ها رو می بینیم،خیلی خیلی ذوق می کنیم!