مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

ماه ملکوتی عشق و عاشقی

1390/9/18 11:05
نویسنده : یاس نقره ای
1,627 بازدید
اشتراک گذاری

 

فرشته کوچولو و زندگی مامان،دختر پاک و آسمونی خودم،نازنینم

اولین روز اولین محرمت رسید،ماهی که پر از عشق و عاشقی و البته غمه،ماهی که سلطان عشق و فرزندان و یارانش مظلومانه شهید شدن و صدای مظلومیتشون تا قیام قیامت به گوش میرسه و هنوز که هنوزه و تا جهان هست همه ذرات و کائنات و فرشتگان و اولیاء و.... براشون عزادارند و اشک میریزند.

ما هم به تبعیت ایشان رفتیم هیئت و تو هم دختر خوبی بودی و آروم آروم رو پام خوابیده بودی،وقتی مراسم تموم شد بلند شدی و طبق معمول همه باهات حرف میزدن و تو هم ناز و ادا و....

وقتی اومدیم خونه بابایی اومد و برات یه دست لباس سبز و یه دست سفید حضرت علی اصغر گرفته بود که خیلییییییییی ناز بودن.

یه دونه هم لباس مشکی که روش نوشته بود یا حسین برات خریده بود.

دستش درد نکنه ،چه جیگری شدی تو اون لباس ها!!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

عروسک ناز من ،زندگیم،تو اولین محرم زندگیت لباس سیاه امام حسین(ع) پوشیدی و اولین غذای امام رو خوردی،گوارای وجودت،انشاالله که تا آخر آخر امام حسین و اهل بیت هواتو داشته باشند و دستتو بگیرن و لحظه ای ازشون جدا نشی!!!!!!

دقیقا روز دوم محرم کلمه بابا و ماما رو گفتی،البته اینطوری: بابامابامامابا بابابا ماماما بابا ماما و...

هر وقت میرفتیم مراسم باهمه دوست میشدی و همه میگفتن چه نازه،دختر خوش اخلاق،چه مهربونه و... هر شب یکی اینا رو میگفت و بهم میگفتن حتما براش اسفند دود کن...

و لالا کردن رو یاد گرفتی و تا بالشت گیر میاری لالا میکنی و میخندی که ما نگات کنیم و از ذوق جون بدیم تا راضی شی.

روز سوم محرم نمیدونم چرا حالت بدجوری بهم خورد،یه جوری که از وسط مراسم پا شدیم،رنگت شده بود مثل گچ،من به مامان فاطمه گفتم رنگت پریده،حتی یه بار گفتم رنگ لبش کبوده،مامان هم خیلییییییییییی مطمئن گفت نه نه چیزیش نیست انقدر که من به حس مادرانه خودم شک کردم که حساسیت زیاده منه!!!! بعد از اینکه خوب شدی مامان گفت رنگ و روی بچم خوب شد،من با تعجب گفتم من که گفتم ،مامانم گفت آره رنگش مثل گچ شده بود،تا اومدم اعتراض کنم خاله زینب گفت:اگه مامان دم به دم تو میداد که تو هم پس میفتادی،مامان هم با یه خنده گفت رنگ و روی تو هم بهتر از مهدیه زهرا نبود(حالا خبر نداشت که دو بار هم گریه کردم) مامانی مواظب خودت باشا،من میمیرم.

روز موعود رسید،روز همایش شیرخوارگان حسینی،من به عشق و یاد شش ماهه امام حسین علی اصغرت کردم ،همیشه یکی از آرزوهام این بود که لباس حضرت علی اصغر تنت کنم و بریم تجمع شیرخوارگان.رفتیم ولی انقدر جمعیت بود ترافیک کرده بود که دیر رسیدیم،البته تو مصلی حضور پیدا کردیم و اسم تو جزو نی نی های حسینی نوشته شد ولی مامانی زهرا آرزو به دل موند،نزدیک بود بزنم زیر گریه که یکم...

 

تو هم کلی مامان سواری کردی و خوشحال بودی و برگشتنی شروع کرده بودی بلند بلند ماما بابا گفتن و همه نگاهمون میکردن و میخندیدن.

شب هم مسجد رفتنی لباس سبز تنت کردم و دل همه رو بردی.... میگفتن آخی چه نی نی خوشگلی، اسمش چیه ،چه چشمای خوشگلی داره...ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم

راستی تو مسابقه نی نی و محرم نی نی سایت با اینکه تا چند روز اول بودی ولی آخرین روز با یک اختلاف دوم شدی نازنینم،همه هم کلی قربون صدقت رفتن و بهت تبریک گفتن.

 

 

از سینه زدنت بگم عسل مامان ،وقتی سینه زدن ما رو میبینی  بهت میگیم سینه بزن ..............................با دستت میزنی به سینه ما!!!!!!!!!!

میمیرم برات عشق مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)