مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

ده ماهه شدی نازنین

1390/9/23 11:20
نویسنده : یاس نقره ای
1,757 بازدید
اشتراک گذاری

مهدیه زهرای بلا و شیطون مامان،عششششقم

همش در حال تقلید حرکات مایی ،من مریض شده بودم و سرفه میکردم ،با هر سرفه من تو هم میخندیدی و الکی سرفه میکردی و خوشحال بودی از اینکه ادای مامانی رو در میاری!جوجو

البته بگم که تو هم از من مریضی وگرفتی و چند روز تب کردی و خیلی بد بود ،مخصوصا اینکه هر دفعه بردیمت دکتر گفتن احتمالا عفونت ادراره و باید آزمایش بدین(انقدر ترسیدم و نگران بودم،تا تنها میشدم گریه میکردم،گفتم یعنی دوباره بیمارستان و سرم و.... وای خدااااااااا نیار اون روزو....)ولی الحمدلله،خدا رو صد هزار مرتبه شکر جواب آزمایشت خوب بود.

تو این چند روز مامان فاطمه هم خیلی زحمت کشید و شب میومد پیش ما میخوابید تا دوتایی مواظبت باشیم خدایی نکرده تبت خیلی بالا نره،قربونش برم ،این مامانا تا آخر از بچه هاشون مثل همون نوزادی مراقبت میکنن حتی اگه خود بچه شون مامان شده باشه هم از اون و هم از نی نیش مراقبت میکنن،این عشقیه که خدا به مادر داده و واقعا عشق و موهبت الهیه که معجزه میکنه!!!!!!!!!!!

ولی کلا خوش اخلاقی جیگرتو برم(ماشاالله)تا تبت میومد پایین میخندیدی و حرف میزدی ولی وقتی دوباره میرفت بالا گریه و بی تابی میکردی.

تو این چند روز مریضی منم مریض بودم و بیحال ولی تو هم حسابی لوس و مامانی شده بودی و همش چسبیده بودی به من و سرتو میداشتی رو شونم و بیحال و داغ گریه مظلومانه میکردی و میگفتی بغلم کن و بغل کس دیگه نمیرفتی منم با همون بیحالی همش میگردوندمت.

تو این مدت هم اصلا غذا نمیخوردی و فقط شیر میخوردی و حسابی ضعیف شدی.

بعد از چند روز که خدا رو شکر خوب شدی تا حدود یک هفته باز هم غذا نمیخوردی و تا سه چها روز هم دیگه چهار دست و پا نمیرفتی و میخواستی مثل اون موقع همش بغلت کنیم(فکر میکردی هنوز نای چهار دست و پا رفتن نداری یا نا نداشتی،نمیدونم).

تازه مامان گفتن هم یادت رفته بود و هی بهت میگفتم بگو ماما میگفتی بابا،چون میخندیدی فکر میکردم منو سرکار گذاشتی ولی بعد دیدم نه خیلی با دقت به لبم نگاه میکنی ولی نمیتونی بگی ماما و میگی بابا، تا 20 روز بعد که تونستی بگی و دوباره با ماما ماما گفتنت دل مامانی رو بردی.

 

راستی 5 روز هم رفتیم بهشت امام رضا(مشهد)،البته بابایی رو نبردیم و با بابا غور اینا رفتیم ،جاش خالی بود ولی خیلی خوش گذشت،بابایی که خیلی از دوریت دلتنگ شده بود و به عکست نگاه میکرده و ...

هر دفغه که میرفتیم حرم با یه نی نی دوست میشدی ولی تا اونا با ذوق میومدن طرفت خودتو عقب میکشیدی،یه بار که یه پسر سه ساله اینا اومد بوست کرد و نازت کرد و بابای کرد و رفت ،هر کی هم باهات بابای میکنه تو دو تا دستای کوچولو و نازتو میمالی به همو میگی تموم  شد. که این حرکتت هم ترکونده همه عاشقش شدن.

منم گزارشهای هر روز و به بابایی میدادم و کلی میخندیدیم.وقتی رفته بودیم الماس شرق گذاشته بودیمت تو این سبدای چرخ دار و تا راه میرفتیم خوب بودی ولی تا می ایستادیم غر میزدی و میگفتی بغلم کن ،وقتی به بابایی گفتم گذاشتیمت تو سبد کلی خندید و گفت تو رو خدا ازش عکس بنداز منم ببینم.

 

دومین دندون بالا هم تو مشهد جوونه زد.

تو مشهد چند تا کار جدید یاد گرفتی ،

اول اینکه خاله الو کردنو بهت یاد داد و مبایل و تلفن و کنترل و میبری دم گوشت و میخندی و الو میکنی(بعضی اوقات با همه چی الو میکنی)

بابا غفور هم برات اتل متل میخوند و تو هم یاد گرفتی و تا میگیم اتل متل توتوله میزنی رو پاهای ناز و خوشگل و کوچولوت.

از بابا غفور لی لی حوضک هم یاد گرفتی و تا بابا دستشو میاورد و میگه لی لی حوضک با اون انگشتای کوپولو و جیگرت میکشی کف دست بابا (بعد چند روز خودت با انگشتت میکشیدی به اون یکی دستت و حتی انگشتات)

در همه این حالات میخندی و ما هم ذوق مرگ میشیم و قربون صدقت میریم. اصلا شاهزاده خانوم توقع دارن که ما بگیم فدات بشم ودورت بگردم و جیگرتو و... اگه ذوق نکنیم ناراحت میشن!!!!!!!!!!!!!!

 

از روی مبل پایین اومدنم یاد گرفتی،اول میای تا لبه مبل بعد پاهاتو یواش یواش میاری پایین و با دستات مبل میگیری که نیفتی،البته یکم عجله میکنی و باعث شده چند بار بخوری زمین...

یه کار دیگه که میکنی اینه که سرتو میبری بالا بعد میاری پایین،دقیق نمیدونم منظورت چیه،ولی به نظرم تایید یه کاری یا اینکه بیا فلان چیز و بده یا ....

در ادامه تقلید کردن از کارهای ما ،داشتم سفره رو پاک میکردم اومدی و میخواستی اسفنج رو ازم بگیری منم نمیدادم،دیدم خیلی اصرار میکنی بعد از اینکه سفره رو تمیز کردم بهت دادم و در کمال ناباوری دیدم داری سفره رو پاک میکنی و روپات بلند میشدی در حالی که دستمال دستت بود و رو سفره لیز میخوردی و با مشقت فراوان سفره رو پاک میکردی

 

 جیگر مامان،فدات بشم من،همه زندگیم تویی نازنین.

 

 

 

 

اینم طرز تلوزیون نگاه کردنته(با ژست همیشگی حتی قبل به دنیا اومدنت)

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)