مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

هدیه خدا

مامانی امروز با ماشین خاله زینب که تازه خریده میخواستیم بریم دیزین که وسط راه بسته بود ولی کلی چرخیدیم و حال کردیم و هلالی گوش کردیم و دلی از عزا درآوردیم. تو هم همش خواب بودی،یه بار که بیدار شدی بردیمت لب رودخونه و یکی یکی بغل همه با دوربین خاله که اونم تازه خریده کلی ازت عکس گرفتیم.(خاله با دوربینش همش از تو عکس میندازه،سوژه مفت گیر آورده دیگه!!!!!) خیلی حال و هوامون عوض شد،دست خاله و مامان فاطمه درد نکنه،آخه تو این چند وقت ما هممون خیلی سختی کشیدیم و من خودم شخصه اگه تو خونه بمونم افسردگی میگیرم،البته وجود تو باعث شده همه روحیشونو از دست ندن،هر کی بهمون میرسه میگه خدا اینو(مهدیه زهرا خانوم)بهتون داد تا آروم بشین و سرتون...
22 ارديبهشت 1390

دخملی پیرهن پوش

امروز ١ اردیبهشت رفتیم خونه خاله نیک پور اینا،آخه خاله محبوبه عروس شده و امشب بله برونشه،خاله نیکپور کلی بهت خوش اومد که اولین بار رفتی خونش،تو یه پیرهن خوشگل لی پوشیده بودی،یه وان یکاد هم به لباست زدم که خدایی نکرده چشم نخوری. همه با دیدنت کلی ذوق زده شدن و میگفتن ماشاالله چه خوشگل و بزرگ شده،چه قدر حرف زدن داره دوست داره،٦ ماهگی به حرف میفته انقدر حرف میزنه که سرتو میخوره و.... مامانی دیگه منو میشناسی،من باهات حرف میزدم و تو میخندیدی و همه خوششون میومد.   ...
22 ارديبهشت 1390

واکسن دو ماهگی

امروز صبح ٢٤ فروردین با بابایی رفتیم درمانگاه،اول قد و وزنتو گرفتن،قدت ٥٦(١٠ سانت بلندتر شده)وزنت هم با وزنه اونا ٤٥٠٠ بود،بعد فشار اینای منو گرفتن و ازم سوال میپرسیدن که بابایی بردت اونور و واکسن زدن،اولش جیغ کشیدی ولی زود آروم شدی،تا نگاه بابایی کردم با اشاره گفت آروم شد و خیالت راحت باشه. بعد اومدیم خونه مامان فاطمه اینا،اولش خواب بودی ولی بعد شروع به بی تابی کردی و نمیذاشتی رو پات یخ بذاریم،وقتی دیدیم پات چه جوری قلنبه و قرمز شده جیگرمون کباب شد،سعی بیشتری کردیم که کمپرس سرد رو بذاریم،وقتی گذاشتیم هم تبت اومد پایین،هم پات سر شد و آروم شدی،البته تمام مدت انداخته بودیمت رو پامونو تکونت میدادیم که بخوابی. شب هم مامان فاطمه پیش ما خوابید...
22 ارديبهشت 1390

عروسک من

١٨ فروردینه و چند روز دیگه دو ماهت تموم میشه،همه میگن روز به روز داری بزرگتر میشی،وزنت حدود ٥ کیلو شده، از الان عزای واکسنتو گرفتم، امروز مراسم عزیزه،خاله و مامان فاطمه اونجا بودن،(خاله میگفت شب ها موقع خوابیدن عکسای مهدیه زهرا رو نگاه میکردم ،دلم خیلی براش تنگ شده بود) منم یه لباس خوشگل تنت کردم که باهاش مثل عروسکا شدی،وقتی رسیدیم خونه عزیز نذاشتم کسی بیاد تو اتاق،همه گفتن وا و...!!!!!بعد از اینکه آمادت کردم اجازه ورود داده شد،وقتی خاله اومد تو کلی ضعف کرد و قربون صدقت رفت،خاله زهرا تا اومد احساسات در وکنه فاطمه سر رسید و گفت بغلم کن(فاطمه یک سال و ٧ ماهشو و یکم حسودی میکنه،اولین باری که دیده بودت رفته بود به عزیز گفته بود ن...
22 ارديبهشت 1390

سیزده به در و....

امسال به خاطر شاهزاده خانم سیزده به در نرفتیم و آخر شب رفتیم بستنی خوردیم. میخواستیم بیایم خونه خودمون که باباغفور اینا گفتن بذارید فردا برید که بچه رو میبریم حموم سرما نخوره...باباغفور با یه غصه ای گفت میخواید برید؟مهدیه زهرا رو هم میبرید؟....خیلی دلم براش سوخت،حسابی بهت عادت کردن.... شب با بابایی در مورد عزیز حرف میزدیم که..... بابایی نصف شب اومد بیدارم کرد و گفت عزیز رفته پیش خدا.... .... .... .... فقط همه خدا رو شکر کردیم که یک بار تو رو دید و بغل کرد....  تو هم تو مراسم عزیز خیییییییییلی بی تابی کردی...
22 ارديبهشت 1390

سفر به شمال

مامانی روز ٩ عید با نذر و نیاز به طرف شمال حرکت کردیم،تو هم کل راه خواب بودی،بعد بابایی خاله که رانندگی تو جاده رو خیلی دوست داشت رانندگی کرد،تا اومد گفت مهدیه زهرا رو بدین بغل من دلم براش تنگ شد. سه روزی که اونجا بودیم هم بهتر میخوردی هم بهتر میخوابیدی(مثل همه)به قول همه مثل فرشته ها من و بابایی هم بعد چند وقت چند بار باهم تنها شدیم و رفتیم لب دریا و قدم زدیم،خیلی از حرفا و احساسات موقع به دنیا اومدن تو رو تازه به هم گفتیم.(خوش گذشت ولی جای تو خیلی خالی بود،انشاالله دفعه بعد بزرگتر میشی و باهم میریم) یه بار هم نصف شب بعد از اینکه تو رو خوابوندیم گذاشتیمت پیش باباغفور و رفتیم لب دریا،میگفت جیک جیک میکردی،هر چی کار سخته ...
22 ارديبهشت 1390

آغاز سال 90

امروز اولین روز سال 90،دیشب حدود ساعتای 3 سال تحویل شد،همه بیدار بودن غیر از تو عسلی،وقتی سال تحویل شد همه باهم رو بوسی کردیم و عیدو تبریک گفتیم،من سریع اومدم بوست کردم و بهت تبریک گفتم،بعد من هم بقیه بهت تبریک گفتن و تو تو خواب ناز بودی.......کلی هم عیدی بهت دادن  امروز رفتیم خونه عزیز اینا و بالاخره عزیز تو رو دید،خیلی انتظار دیدن تنها نتیجشو کشید،کلی بغلت کرد و برات شعر خوند و نوازشت کرد و...  بقیه هم کلی باهات حال کردن و به شیشه خوردنت نگاه میکردن و میخندیدن . بعدشم رفتیم خونه عزیز جون اینا..... لحظه تحویل سال  ...
21 ارديبهشت 1390

شیرین تر شدن زندگیم

١٥ اسفند شما به خونه تشریف آوردین و با اومدنتون خیلی خوشحالمون کردید،همه بیشتر از پیش ذوق زده بودیم،باباغفور ماموریت بود و میگفت کاش بال داشتم وپرواز میکردم و میومدم اونجا، عزیز جون اینا برات دو تا النگو گرفتن،دو تا خروس هم مجددا قربونی کردیم تا دیگه چشم نخوری و سلامت باشی و در پناه خدا، وقتی دل درد گرفتی و گریه کردی من انقدر ترسیدم،خاله زینب گفت نگران نباش چیزی نیست،ولی من از ترس اینکه نکنه تو دوباره یک لحظه ازم جدا بشی گریه میکردم. یک بار هم شیر پرید تو گلوتو یکم طول کشید بیاد برون،چون خجالت میکشیدم رفتم تو دستشویی و کلی گریه کردم. 23اسفند یک ماهه شدی و همون روز وقت دکتر داشتی(راستی مامانی اسم قشنگ و خاصت باعث شده تو تو ذهن همه بمونی...
21 ارديبهشت 1390

فرشته نازم به این دنیا پا گذاشت

مامان جونم خاطره ی به دنیا اومدن تو از بهترین خاطرات عمرمه روز ٢١ بهمن ٨٩ رفتم سونوی دکتر واسعی که گفت میزان مایع خیلی کمه،حتما زنگ بزن و به دکترت بگو،من هم نگران شدم هم ته دلم یکم خوشحال که تو زودتر میای تو بغل مامانی،شانس من اونروز دکتر نبود و من رفتم بیمارستان، یه روز بارونی بود و تو راه رفتن با خاله زینب و بابایی،رادیو صدای الله اکبر شب ٢٢ بهمن رو پخش کرد من هم الله اکبر گویان و با خوشحالی به این فکر میکردم که به زودی عروسک نازمو تو آغوشم میگیرم،ولی رفتم بیمارستان و فقط بهم یه سرم بزرگ وصل کردن،روز ٢٢ بهمن هم مثل دیروز بابا غفور بوسم کرد و با مامان فاطمه و خاله زینب و بابایی رفتیم بیمارستان ،خیلی دوست داشتم ٢٢ بهمن به...
23 بهمن 1389