شروع روزهای سخت
٣٠ بهمن تو بیحال بودی و بردیمت دکتر،خانم دکتر داشت نافتو میکند که نذاشتم دست بزنه و کاری نکرد،بعد گفت زردی داره برین آزمایش بدین،رفتیم آزمایشگاه،صدای گریت راهرو رو برداشته بود،منم وقتی به این فکر میکردم که دارن از دستای کوچولوی تو خون میگیرن دیوونه میشدم وبدتر از تو داشتم گریه میکردم طوری که بابایی دستمو گرفت و از اونجا دورم کرد ولی صدای گریت بازم میومد،بعد از اینکه تو آروم شدی من هنوز آروم نشده بودم........................ مامانی بذار خلاصشو بگم،تو دفترت مفصل نوشتم،نوشتن دوبارش دیوونم میکنه و از لحاظ روحی خیلی بهم فشار میاره.....................همین الانشم دارم گریه میکنم................ دوباره تو رو ٣ روز بیمارستان بستری کردن ،که...
نویسنده :
یاس نقره ای
18:24