مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

عید فطر و مسافرت

عید فطر شد مامانی،عیدت مبارک. رفتیم شمال و اردبیل،خیلیییی شلوغ بود ،تصمیم گرفتیم دیگه عید فطر مسافرت نریم،هم نمازو از دست دادیم هم تو شلوغی خیلی خسته شدیم. تا رسیدیم و نشستی سرحال شدی و شروع کردی به خندیدن و بازی کردن،انگار تو بیشتر از همه خسته و کلافه شدی نازنینم. شب که شد دیدیم پر حشره ست و یادمون رفته بود توری خودتو ببریم،من خیلی نگران بودم ولی بابا غفور گفت نگران نباش حلش میکنیم ،با بابایی رفتن تو شهر سرعین ولی توری بچه پیدا نکردن و ابتکار به خرج دادنو توری معمولی و سیم خریدن و برات یه توری و خونه خوشگل درست کردن ،تو هم توش میخندیدی و راحت راحت خوابیدی.     وقتی رفتیم اردبیل ،بستنی خریدیم،مامان فاطمه یکم بهت داد ت...
9 شهريور 1390

اولین ماه رمضان المبارک

عزیز دل مامان ،امسال اولین ماه رمضان تو بود ،ولی حیف که مامانی نتونست روزه بگیره،به خاطر تو دختر ناز،ولی حتما از نعمات و رحمت خدا بهره مند شدیم. شب ولادت امام حسن(ع) که مصادف شد با شش ماهگی تو نازنینم بابا اینا افطاری دادن و تو هم مثل همیشه حسابی غریبی کردی و از ترس اینکه کسی بغلت نکنه چسبیده بودی به مامانی و سرتو گذاشته بودی رو شونم و تا کسی باهات حرف میزد صورتتو میچسبوندی به من و خودتو قایم میکردی،این حرکتت از هم دلبری میکرد و همه میگفتن آخی چه خجالتی،چه نازی داره،چقدر خودشو واسه مامانش لوس میکنه و.... منم که کیییییییییییییییف میکردم. همون شب افطاری،بغد رفتن مهمونا.   میخواستم به مناسبت شش ماهه شدنت برات تولد بگیرم ولی به خاط...
23 مرداد 1390

مهدیه زهرا خانوم زیارتت قبول

خوشگل مامان بعد سفر شمال ،نوبت به مشهد رسید. مهدیه زهرا آماده سفر،تو چمدان   چند بار خواسته بودیم بریم ولی آقا نمی طلبید،بالاخره رفتیم مشهد،اولش تو قطار بی تابی کردی و انقدر رات بردم که خوابیدی،اونجا هم یکم بهونه میگرفتی ولی دخمل خوبی بودی،دو بار هم با بابایی رفتی زیارت و دستت به ضریح امام رضا(ع) رسید. مهدیه زهرا تو حرم امام رضا خوابیده   روز اول رفتیم و ازت عکس انداختیم،دوست داشتم بال داشته باشی ولی نشد،از عکس راضی نبودم ولی در حد یادگاری خوبه . اونجا همه میخواستن باهات بازی کنند و حرف بزنن ولی تو غریبی میکردی و صورتتو میچسبوندی به شونه منو گریه میکردی،جالب اینجاست که دوباره نگاهشون میکردی دوباره تا...
15 مرداد 1390

پنج ماهگی عروسکم

 عسل مامان امروز پنج ماهت تموم شد تو هم که بلاتر شدی انقدر پر توقعی!همش میگی یکسره باهام بازی کنید و حرف بزنیدو... چند روز پیش ها وقتی تو تشک باریت بودی خاله زینب داشت باهات حرف میزد که کوشیش زنگ زد یکدفعه برگشت که موبایلشو برداره زدی زیر گریه که چرا یک لحظه تنهام گذاشتی،هممون جا خوردیم که چی شد خاله اومد و گفت چی شد خاله ای خاله به قربونت بره تو هم با چشمای پر اشک شروع کردی به دست و پا زدن و خندیدن و فهمیدیم مشکل چی بوده الان هم همینطوریه. همین الان که دارم اینا رو تایپ میکنم از تو تشک بازیت منو صدا میکنی که به من و نگاه کن و باهام حرف بزن تا باهات حرف میزنم میخندی،قربونت برم   صبح ها وقتی بیدار میشی زل میزنی به بابایی ک...
23 تير 1390

ولادت امام حسین(ع) و حضرت ابالفضل

.سلام عزیز دل مامان،دیگه هزار ماشاالله خیلی خیلی شیرین شدی،هر روز یه ادای جدید،یه حرکت جدید،خوشگل تر از روز قبل... خلاصه حسابی از مامانی و بقیه دلبری میکنی. امروز ولادت امام حسینه(ع) که روز پاسدار و فردا هم ولادت حضرت ابالفضل(ع) که روز جانبازه،پس فردا هم ولادت امام سجاد(ع)، ماهم به باباغفور که جانبازه هدیه دادیم و این روز بزرگ و بهش تبریک گفتیم،انشاالله خدا حفظش کنه  و سایش همیشه بالا سر ما باشه. امشب بابایی کار داشت و خونه نیومد ما هم موندیم خونه مامان فاطمه اینا،چون تخت پارکت رو نبرده بودم رو زمین خوابیدیم،وقتی نصف شب بیدار شدم دیدم 90 درجه چرخیدی،یک بار هم سرت افتاد رو زمین و زدی زیر گریه(الهی بمیرم) این چرخیدن تو جات هم از مامان...
14 تير 1390

عید مبعث

.مامانی خوشگلم،عزیز دلم ،نازنینم، امروز عید مبعثه،روزی که حضرت محمد(ص) به پیامبری مبعوث شدند و قرآن کریم یکباره به قلب مبارکشون نازل شد. تو این روز عزیز تو به من یه عیدی خیییییییییییلی خوب دادی، رو تشک بازیت بودی و من تو اتاق بودم که شروع کردی به غر زدن،من اومدم و گفتم سلام چیه مامانی؟ تو هم ذوق زده شدی و 2.3 دیقه دست و پا میزدی و بهم نگاه میکردی و میخندیدی ،منم که ذوق مرگ،انقدر هیجان زده شده بودم که میخواستم خودمو از پنجره پرت کنم پایین.هه هه هه.... همه هم وقتی تو رو دیدن گفتن چقدر بزرگ و خوشگل شده،چقدر تغییر کرده،شبیه تو شده و...   ...
9 تير 1390

عروس خانوم

سلام خوشگل مامان امشب وقتی رفتیم بخوابیم رو تخت بودی و داشتی با پاهای کوچولو و خوشگلت بازی میکردی که یکدفعه دیدم داری شصت پاتو با اشتیاق فراوان میخوری ،منم ذوق کردم وداد زدم و بابایی رو صدا زدم غافل از اینکه بابایی خوابش برده بود،سریع بلند شد و گفت چی شده؟ منم گفتم ببین داره شصت پاشو میخوره،بابایی گفت خواب بودما،منم معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید نمیدونستم ،بابایی هم خندید و گفت عیب نداره میدونم ذوق زده شدی و خوابید.  امروز لباس عروس پوشیدی که بری عروسی عمو مجتبی،مثل فرشته ها شدی ولی پولکهای لباس عروس گردنتو زخم کرد و مجبور شدم یه لباس دیگه تنت کنم که با اون هم خوشگل شدی و همه تو عروسی دورت جمع شده بودن و تو بغل هر کی میرفتی گریه ...
2 تير 1390

بابایی روزت مبارک

مامانی خوشگلم امروز روز پدره،میخواستم برا بابایی بترکونیم ولی انقدر سرمون شلوغ بود که فرصت نشد،البته یه کادوی خیلی خوشگل با کلی تزیین بهش دادیم ولی اونی که میخواستم نشد. آخه هم درگیر واکسن تو شدیم ،هم جشن عقد خاله محبوبه بود و درگیر اون بودیم. تو جشن عقد خاله محبوبه تا تو اتاق بودیم حرف میزدی و میخندیدی،ولی تا رفتیم بیرون و جمعیت رو دیدی ابروهات اومد پایین و بهونه گیری کردی، وقتی همه پراکنده شدن و اومدیم خونه خاله محبوبه اینا،رو تخت خاله محبوبه داشتی بلند بلند حرف میزدی و میخندیدی.       راستی تو روز ٢٧/٣ دستتو بردی سمت عروسک و گرفتیش و بردی طرف دهنت و شروع به خوردن کردی ولی چون نتونستی بخوریش زدی زیر...
25 خرداد 1390

دختر خوش اخلاق

سلام مامانی عسل،دختر دلبند و خوشگلم. امروز چهار ماهت تموم شد،تولد چهار ماهگی فرشته کوچولوی آسمونی من همزمان شده با ولادت امام جواد(ع) و ولادت شیرخوار امام حسین حضرت علی اصغر،انشاالله مبارکت باشه عزیزم. امروز با توسل به این دو نور رفتیم و واکسن ٤ ماهگیتو زدیم،خیلی احساس گناه بهم دست میده ولی به قول بابایی اگه نزنیم بی رحمیم. وقتی گذاشتیمت رو تخت داشتی با باباییت میخندیدی که خانومه واکسن رو زد و جیغت رفت هوا(الهی بمیرم مامانم) قد و وزنت هم الحمدلله خوب بود(٦ کیلو) ولی مامانی حسابی تب کردی و مظلوم مظلوم گریه میکردی ،هم پاتو که تکون میدادی درد میکرد هم تبت بالا بود،ولی تا یکم آروم میشدی حرف میزدی و میخندیدی و د...
23 خرداد 1390

تولد مامانی

مامانی خوشگلم امروز تولد من بود.تو هم یه لباس بامزه پوشیدی و رفتیم خونه مامان فاطمه اینا. همه بهم هدیه خوشگل دادن،بابا اینا اتو مو،خاله ساعت،بابایی کفش و دو تا گوشواره، واز همه مهمتر تو که یه چراغ خواب خیییییییییییییییییییییلی خوشگل بهم دادی ویه کارت تبریک که توش نوشته بودی مامانی خودم بزرگ میشم برات تولد میگیرم و کادو میخرم.دوست دارم. (البته دست بابایی درد نکنه) البته مامانی یه هدیه خودت بهم دادی،اونم این بود که شب تولدم برای اولین بار وقتی باهات حرف میزدم از ذوق جیغ میکشیدی(جیغ ذوق کردن) بعد با صدای بلند قه قهه میزدی.!!! و اینکه با همون صدای بلند قشنگ حرف میزنی هم با ما همه با عروسکات!!!!  اینم مهدیه زهرا تو تولد مامانی &...
17 خرداد 1390