مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

خبر خبر دخمل باهوش نازم

  مهدیه زهرای ناناز مامان  چند تا از کارهای بامزت بگم: وقتی یکی وارد خونه میشه دستتو میذاری رو شکمت( سینت) و خم میشی و سرتو تکون میدی و سلام میکنی(پاهاتم خم میکنی)  ولیییییییی چون خاله خیلی باهیجان جواب اینجور سلام کردنتو میده برا اون بیشتر خم میشی طوری که چند بار که از دانشگاه اومده وقتی تو خم شدی انقدر خم شده و تو همچنان خم تر....          خاله هم سجده میکرد،مثل ژاپنی ها سلام میکرد و ما ریسه میرفتیم از خندهههههههههههههههه برا خداحافظی هم دستتو با ذوق فراوان تکون تکون میدی(خیلی جیگررررررررررر) و بعضی مواقع بوس هم میفرستی که اینم خیلی جیگره و طرف مورد لطف و عنایت شما واقع ...
23 فروردين 1391

آغاز سال 1391

  یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال مهدیه زهرای ناز و قشنگ مامان،امروز ساعت 8:44 صبح سال تحویل شد ،تو هم موقع سال تحویل خواب بودی،انشاالله تا آخر سال همش بخوابی ومن بیچاره یه نفسی بکشم عزیزکم   امیدوارم امسال سال خوبی باشه و یکم از مشکلات ما کمتر شه،پارسال که فقط وجود تو باعث شادی و امید ما به زندگی بود(البته بعد توکل به خدا.....   همه صبر کردن شاهزاده خانوم از خواب بیدار بشن بعد عیدی ها داده شد،هر کی بهت پول میداد میگرفتی و فوری میدادی  به من،همه خندیدن و میگفتن میدونه تو براش نگه میداری... بعد سال تحویل بابا غفور اینا هی به همه زن...
13 فروردين 1391

راه رفتن شاهزاده خانوم

  مهدیه زهرای ناز مامان که به راه رفتن علاقه نشون نمیدی مامان همچنان سعی داره که تو زودتر راه بری چون میدونم میتونی(ماشاالله وقتی 3 ماهه بودی دستتو میگرفتیم که بشینی پاتو میذاشتی رو زمین و می ایستادی ولی حالاااااااااااا در روز 29 بهمن تکیت دادم به مبل و با یکم فاصله ازت نشستم و دستامو باز کردم و گفتم بدو بیا بغل مامان،تو هم چند قدم با ذوق و خنده برداشتی و اومدی تو بغل من،مننننننننننننننننننننننننننننننننننمم ذوووووووووووووووق مرگ،از ذوق جیغ زدم و بغلت کردم و میبوسیدمت،جون و عشق و نفس عمر و همه کس و همه چیزمی فرشته کوچولوی آسمونیمممممممممم ولیییییییییییییییییییییییییییی بعد چند روز این نقشم برای وادار کردن تو به راه رفتن لو رفت و ت...
22 اسفند 1390

فرشته کوچولوی آسمونیم یک سالگیت مبارک

  مهدیه زهرای من یک ساله شد،انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی(صرف نظر از مدتی که تو بییمارستان بودی  که خیلی دیر و سخت گذشت)انگار همین دیروز بود که بالهاتو به خدا دادی و اومدی پیشم تا پا به این دنیا بذاری. چقدر زود گذشت این لحظات شیرین،کاش تو این مورد زندگی دیرتر میگذشت و هیچ وقت این دوران تموم نمیشد.ولی زندگی جاریست،فرشته کوچولوی آسمونی من هم روز به روز شیرین تر و جیگرتر میشه.انشاالله زیر سایه  الطاف الهی و ائمه روز به روز بهشون نزدیک تر بشی و صالح و سالم باشی عسل نازنینم. عزیز دل مامانی،مهدیه زهرای نازنینم 12 بهمن جدا از اینکه آغاز دهه فجر و سالروز ورود امام خمینی(ره) به ایرانه،امسال مصادف شده با تولد قمری تو که روز ...
23 بهمن 1390

نی نی ناز و شیطون یازده ماهه

  مهدیه زهرای بلای مامان،عسل و عشق مامان،دیگه خیلی خانوم و البته بلا شدی،نازنینم امروز مصادف با اربعین حسینی 11 ماهت تموم شد،       فقط یک ماهه دیگه مونده تا یک ساله بشی،چقدر زود گذشت و چقدر بزرگ شدی مامانی خوشگلم، ولی اصلا از راه رفتن خبری نیست،اصلا علاقه ای به راه رفتن نداری،البته باباغفور اینا میگن مثل مامانت محتاطی و خطر نمیکنی!!!!!!!!!(خوبه دیگه،مگه بده(نوشابه برا خودم باز کنم))همش میگن دختره زهرا دیگه ... حتی وقتی حواست نبود برا چند ثانیه وایستاده بودی ولی اصلااااااااااااااااا خبری نیست. تو مراسم اربعین وقتی کسی بهت نگاه میکرد و باهات حرف نمیزد داد میزدی و اعتراض میکردی که چرا حرف نمیزنی ،...
23 دی 1390

ده ماهه شدی نازنین

مهدیه زهرای بلا و شیطون مامان،عششششقم همش در حال تقلید حرکات مایی ،من مریض شده بودم و سرفه میکردم ،با هر سرفه من تو هم میخندیدی و الکی سرفه میکردی و خوشحال بودی از اینکه ادای مامانی رو در میاری!جوجو البته بگم که تو هم از من مریضی وگرفتی و چند روز تب کردی و خیلی بد بود ،مخصوصا اینکه هر دفعه بردیمت دکتر گفتن احتمالا عفونت ادراره و باید آزمایش بدین(انقدر ترسیدم و نگران بودم،تا تنها میشدم گریه میکردم،گفتم یعنی دوباره بیمارستان و سرم و.... وای خدااااااااا نیار اون روزو....)ولی الحمدلله،خدا رو صد هزار مرتبه شکر جواب آزمایشت خوب بود. تو این چند روز مامان فاطمه هم خیلی زحمت کشید و شب میومد پیش ما میخوابید تا دوتایی مواظبت باشیم خدایی نکرده تبت...
23 آذر 1390

ماه ملکوتی عشق و عاشقی

  فرشته کوچولو و زندگی مامان،دختر پاک و آسمونی خودم،نازنینم اولین روز اولین محرمت رسید،ماهی که پر از عشق و عاشقی و البته غمه،ماهی که سلطان عشق و فرزندان و یارانش مظلومانه شهید شدن و صدای مظلومیتشون تا قیام قیامت به گوش میرسه و هنوز که هنوزه و تا جهان هست همه ذرات و کائنات و فرشتگان و اولیاء و.... براشون عزادارند و اشک میریزند. ما هم به تبعیت ایشان رفتیم هیئت و تو هم دختر خوبی بودی و آروم آروم رو پام خوابیده بودی،وقتی مراسم تموم شد بلند شدی و طبق معمول همه باهات حرف میزدن و تو هم ناز و ادا و.... وقتی اومدیم خونه بابایی اومد و برات یه دست لباس سبز و یه دست سفید حضرت علی اصغر گرفته بود که خیلییییییییی ناز بودن. یه دونه هم لباس مش...
18 آذر 1390

نه ماهگی عسلی مامانی

          مهدیه زهرا ناناز مامان نمیدونی چقدر خانوم و جیگر شدی.کاملا حرف مامانی رو متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی. دندون دومی پایین هم در اومده. خیلی شیطون و بلا شدی،یه سره در حال چهار دست و پا رفتنی و دستتو به همه جا میگیری و بلند میشی،حتی از پله آشپزخونه هم بالا و پایین میری. اصلا حرف نمیزنی ولی انقدر بلایی که کاملا منظورتو میفهمونی،اینو بردار و اونو بده،حتی وقتی تو بغلمونی خودتو به طرف چیزی که میخوای هل میدی و ام ام میکنی که به سرعت به سمت هدف،(به قول بابا ما رو برای رسیدن به اهدافت میخوای!!!) با دیدن غریبه ها صورتتو قایم میکنی و میچسبونی به سینه من که این ادات از همه دلبری میکنه و همه عاشقت ...
23 آبان 1390

وروجک هشت ماهه مامانی

    فرشته ناز مامان روز به روز بیشتر عاشقت میشم،تو هم خانوم تر از قبل میشی.   فرشته کوچولوی نازنینم،عسلکم در آستانه هشت ماهگیت چند تا تغییر در تو رخ داد. 1.یه مروارید سفید خوشگل کوچولو روی لثت جوونه زد،مبارکت باشه مامانی جیگرم، وااای که وقتی لمسش کردم و تیزی به دستم خورد چقدر لذت بخش بود،ای خداااااااا شکرت بابت این فرشته کوچولو،هر لحظه دعام اینه که همه اونایی که در انتظار یه فرشته کوچولوی آسمونین زودتر این لحظات رو تجربه کنن 2.درست روز تولدت وقتی رو تخت خواب بودم دیدم رفتی به سمت بالشت بابایی که دستات لیز خورد و دمر شدی،فکر میکردی من خوابم،برا همین خودت سعی کردی که بلند شی،منم یواشکی نگات میکردم، دیدم که پ...
23 مهر 1390

گل نازم هفت ماهش شد

مامانی خوشگلم یک ماه دیگه هم گذشت و تو 7 ماهه شدی قربونت برم.باورم نمیشه انقدر زود بزرگ شدی،هر روز هم با ماشاالله خوشگل تر و بامزه تر و جیگرتر از دیروز............ فدات بشم مامانی،کاش انقدر تند تند روزا نمیگذشت،میدونم دلم برای این روزات خیلی تنگ میشه عزیزم، هرچند که هرچی بزرگتر میشه دلبرتر میشی دختر ملوسم. چند بار میز و گرفتی و ایستادی ،با یه دستت میز رو گرفته بودی و با اون یکی وسایلشو پرت میکردی پایین. هنوز قهقه های بلند میزنی و انقدر میخندی و جیغ میزنی که نفست بند میاد. وقتی ذوق میکنی و موقع هایی که سرحال و خوشحالی لباتو به هم فشار میدی و فوت میکنی و صدا در میاری و تف میکنی، بعضی اوقات هم زبونتو میذاری بین لبهای کوچولو و نازت و خ...
23 شهريور 1390